قرار بودبا اتوبورس بریم
همینطوری که این شعر رو زمزمه میکردم
تو کوچه تاریک و همون کوچه که دوسش دارم تو سرمای امشب و باد و بارون قدم میزدم
و دل سپرده بودم به صدای نیزار پشت حصار و میخوندم واسه خودم چثد شبیه من بود اون نیزار...
زندگی این روزهام اونقدر پر از اضطرابه این اضطرابه فقط از شکلی به شکل دیگه تغییر میکنه
کل دیروز رو گریه میکردم شاید بجز موقع باشگاه
داداش امروز خداروشکر خیلی بهتر شد و آب ریه اش تخلیه شده
و نفس برگشته و امروز دیگه میتونست بشینه بدون نفس نفس زدن حرف بزنه باهام