امروز سالگرد 23ام باباست.

میشه گفت 23 زمستون از نبودنش گذشت...

23 سال پیش چنین روزی ساعت 11ونیم بابا سکته میکنه اونم روزی که شبش حنابندون داداش بود.

دیگه نمیخوام حرفشو بزنم 23 ساله هرروز و هرشب این سوگ همراهمه

یه حرفهایی رو فقط باید به خودش زد.

داداش امروز بستری شد شیراز

امروز دختر دایی پیام داد گفت چقد غمگینم برا عمو(منظورش داداشمه)

همیشه براشون یه عموی واقعی و مهربون بوده

گفتم امیررضا هم تو مراسم فاطی غم داشت 

امیررضا قبلا فاطی رو دوست داشت و نشد و با یکی دیگه از اقوام ازدواج کرد الان زندگی خوبی ندارن حداقل من میدونم چون دختر دایی همیشه بهم میگه اینو.

امیررضا خیلی غم داشت چندبارم سربه سرش گذاشتم اما نشد

همیشه باهم شوخی داریم چون خودش و رضای ما و رضایی اون یکی دایی همسنن وبرای ما عین همن فرقی ندارن سه تاشون خونه ما بزرگ شدن

خواستم بعدااز نازی بپرسم که نشد یادم رفت تاامروز که خودش پیام داد و گفت اینا تصمیم به متارکه کردن و هیچ کس خبر نداره فقط ما میدونیم 

و تو حتی لیلا نمیدونه!

غصم شد. چرااین روزها نمیگذره اخه

دردی هم نیست بشه دلداریش داد

بگذریم

دیروز تو باشگاه مربیم اومد گفت من از روز اول میدونستم تو خیلی بااراده ای

گفتم چرا؟ گفت از قیافه ات و نوع حرکات روز اولت فهمیدم قیافه ات نوع نگاهت پر از اراده و اعتماد به نفس

میدونستم بین شاگردام میشه بهت امید داشت

گفتم لطف دارید و بعد گفت تغییراتت عالی بوده ژنتیکتم خوبه 

و غذات رعایت کن ببینیم تا دوماه دیگه چی میشی

خوشحالم واقعا این هدفم داره جواب میده

بعد ازم اجازه گرفت میتونم ازت عکس بگیرم بذارم اینستا تو پیجم؟ 

گفتم اره مشکلی ندارم فقط چهره ام مشخص نباشه

علی امروز میگه موجا بیا رو مربی گری فکر کن 

میگم نمیخوام فعلا خو میگه حیفه

دارن منو قلقلک میدن برم این سمت ولی فعلا مخم نمیکشه اصلا.

دلم میخواد تمرین رقص کنم برا عید که مراسم عقد رسمی فاطیماست

چون قرار خانواده داماد عید مراسم بگیرن بخاطر اینکه یکی از فامیلهاشون فوت شده بود