شده تاحالا وسط کارو درس یا عمیقترین اتک یهویی دلت میگیره؟
امروز دقیقا اینطوری شدم
انگاری یه سپاه توی دلم باهم جنگ داشتن و من همینطوری تند تند دونه های اجیل میشکستم
شروع کردم به پیاده کردن هر تکنیکی که بلد بودم
نقاشی کشیدم استادم ازم خواسته بود جودی ابوت رو بکشم براش:)
خواهر استاد نقاش حرفه ای هست، میگفت نقاشی هات رو نشونش دادم
و گفته این شاگردت کلاس نرفته؟ گفتم نه، گفته این یک هنرمند ذاتی هست وباید بره
دنبال نقاشی خیلی آکادمیک، گفتم مرسی که پیگیری کردی بذاریم فعلا همینطوری ذاتی بمونه
براش جودی رو کشیدم که داره میخنده، خودم خیلی دوستش داشتم حالا بعدا عکسشم میذارم
هنوز صداهای تو سرم آروم نگرفته بود، شروع کردم به ساختن مجسمه
یه فرشته درست کردم بالهاش تموم شد، بدنش رو هم آماده کردم باید خشک بشه
که مرحله مرحله بقیه موارد هم بهش اضافه کنم.
حالم کمی بهتر شد
زدم بیرون هوا گرم شده زیاد اما خوب باید راه میرفتم یک هفته است پیاده روی نکردم
راه رفتم با خودم فکر میکردم و حرف میزدم و تحلیل میکردم
رفتم سریش بخرم برا خمیر مجسمه هام هیچ جا نداشتن!
نگو بخاطر انتخابات سریش کلا ممنوع کردن تا بعدا که وارد بازار کنن!
اومدم کوروش خریدهامو انجام دادم و هندونه خریدم هرچی منتظر تاکسی شدم
هیچ تاکسی نگه نمیداشت
دیگه زنگ زدم آژانس اومد داشتم میگفتم موجا خانم امروز روز تو نیست!
رسیدم خونه هندونه رو شستم وقاچ کردم سفید بود!
پیش داوری وانرژی منفی امروز تهش شد این!
قرار بود 30 صفحه ترجمه کنم تا 5شنبه امروز 15 صفحه اش انجام شد
ولی این یکی رو دوست ندارم مطلبش رو
زبانمم خوندم فردا کلاس دارم
یکم از وبینارم رو آماده کردم و تمرین کردم با خودم اما هنوز خیلی مونده تموم بشه
من کلا برای کارهای استرس زا ترجیحم اینه دقیقه 90 باشم!
حالا میدونم من تا شب قبل وبینار درگیر آماده کردنشم!
یکی از مدیران با هیات مدیره به اختلاف خوردن
این مدیره هم همونه دوست الف و واسطه کار بوده
از طرفی الف میگه بهش قرار درصد بدم!
یعنی قرار 20درصد از سود شعبه برسه به اون!
داشتم فکر میکردم چقد نون خوردن راحته البته نون حروم!
خوب اون مدیر حق نداره این کارو انجام بده که!
بهش میگم عجله نکن! صبور باش و کارات ببر جلو
هیجانی نشو هرچند تهش میدونم عجله میکنه!
صبور نیست اصلا.خداعاقبت بخیرش کنه
الف میگه همه کارها همینه! اگر یکی از اعضا رو نداشته باشی و سبیلش چرب نکنی
تهش حمایتت نمیکنن!
من یادمه سه سال پیش که تهران بودم و بیکار استاد مشاور
منو به دوستش معرفی کرده بود و من رفتم مصاحبه
تو مصاحبه هم سه نفر از اعضای هیات مدیره بودن!
همون موقع که من اومدم بیرون از شرکت بعد 20 مین بهم زنگ زدن!
یادمه میدون آرژانتین بود محلش، همینطور که داشتم میومدم سرپایینی که برسم به خونه
چون نزدیک بود.
گفت که قبول شدی برگرد شرکت میخوایم کارو تحویلت بدیم
منم برگشتم و بعدش فقط همون دوست مشاورم اونجا بود
جایی فایل و... رو نشونم داد و بعدم گفت تو خییلی دختر زرنگی هستی
از روزومه ات میشه فهمید!
ماه رمضون بود و منم روزه بودم
بعداین اقا یکم که حرف زد و...
برگشت گفت ببین اگر پروژه ای از سمت تو بیاد لازم نیست به کسی بگی!
فقط بین خودمو و خودت میمونه و درصدشم برا خودمون!
من یه سری پروژه میارم اونا رو نیازی نیس گزارش کنی به بالا دستی ها!
بعد فهمیدم چرااین اصرار داشته منو بگیرن یه شرکت مالی خیلی بزرگی هم بود!
کشو رو که باز کردم نفر قبلی هم خانم بوده انگار کرم مرطوب کننده و ادکلن لانکومش رو هم نبرده بود!
فهمیدم قضیه بو داره،اتفاقا برای اینکه مطمئن بشم که اشتباه نکردم!
نشستم تا ساعت 5 کار کردم قشنگ با زبون روزه
وبعد برگشتم و به دکتر پیام دادم من نمیرم اینجا!
زنگ زد چی شده؟ گفتم فلانی اولا ادم درستی نیس!
گفت چطور؟ براش از نشونه ها گفتم و بعدم از قضیه دور زدن هیات مدیره!
گفت الحق این پسر همون پدره! چون باباش همچین آدم کلاشی حالا این جبهه رفته خیرسرش
آدم سالمی بود من تورو معرفی کردم..
و خوبه تو دختر عاقلی هستی فهمیدی اینو.
واقعا اون اقا از نظر من از نظر اخلاقی هم آدم سالمی نبود!
حالا دیگه اینو به دکتر نگفتم چون آشنا و قوم و خویش بودن
اما بعدا که رفتم مشاوره دکتر خودش فهمید من احساس ناامنی هم کردم اونجا.
بعد هی زنگ و تماس چرا نمیخوای بیای چرا به دکتر گفتی نمیام؟
گفتم کارتون مناسب من نیست!
و بعدم زدم بلاکش کردم.