سلام عیدتون مبارک طاعات و عباداتتون قبول باشه:)
خوب من امروز صبح رفتیم خونه مامان، و بسی خوش گذشت در کنار خانواده و همه دور هم بودیم داداش هم تا تونست شیرین کاری کرد عین قدیم ومجلس دست گرفته بود همه سرجاشون میخکوب بودن رو مبلها صددور چایی خوردن و هر هر و گریه و... داشتم میدیم چقد خانواده رقیق القلبی دارم. چقد همه احساسات توی خانواده من به غلیظ ترین حد ممکنشه مهربونی، ناراحتی، شوخی. این دور همی ساده هم کلی خنده داشت هم تیکه هایی که احساسی عمیق ناشی از غمی شیرین و هیجان و اشک.
خداحافظمون کنه کنار هم.
خوب داشتم میگفتم تموم این دوماه و چند روز تنهایی چیزی در درونم بود، مثل اینه وسط یه جراحی مهم ولم کردن، بدن شکافته شده خونریزی زیاده و تو باید توی اون خونریزی زیاد بگردی عضو معیوب رو پیدا کنی و جراحیش کنی... و بیمار هم فشارش پایین خونریزیش زیاد....
کشف کردن خودمون اینطوری و سخته، کشف تله های زندگیت کشف بازدارنده هات کشف پیش نویسهات...
اینکه اون لحظه ای که پر از حس غم شادی و هیجانی بدونی چیو داری تجربه میکنه و چه کدی توی ذهنت فعال شده؟ همه ی اینا خیلی مهمه و یادداشت کردن نقاشی کردن و خلق کردن خیلی کمک میکنه بهت.
من توی این مدت یار مهربانم کتاب بوده خیلی کتاب خوندم و میخونم، بعد هرروز سعی میکنم یه کاری کنم شبیه نقاشی کار دستی و... مثلا با خمیر پاپیه ماشه گلدون درست کردم و یه دونه جا کلیدی و هنوزم دارم باهاش کار میکنم که مجسمه سازی هم انجام بدم باهاش.خوشنویسی که در اولویت های بعدیم هست.
قطعا هم گاهی اوقات گریه ها دردها و غصه ها خیلی شدیدن و مثل اینه اون بیماره وسط عمل حالش خیلی وخیم شده، گاهی بین مرگ و زندگی دست وپا میزنی که دلیلی برای زندگی پیدا کنی دلیلی برای دنیای خلوتت که خودت خاستی کسی توش نباشه... اماقدر تنهاییم رو میدونم وقتی به زندگی آدمهای بزرگ تاریخ نگاه میکنی می بینی همشون روزی رو تجربه کردن که مطلقا تنها شدن و این تنهایی رو وقتی پذیرفتن تازه تونستن خودشون رو کشف کنن، بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست... از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی!!
چندتایی گل آپارتمانی خریدم و آوردم توی اتاقم و این گلها خیلی به من کمک کردن، هرروز قربون صدقشون میرم نگرانشون میشم و ازشون مراقبت میکنم اون روز آقای گل فروش که برای بار دهم رفته بودم نگرانی ازبابت یکی از گلهام بهش بگم گفت واقعا داری حساس میشی از محبت زیادت به این گلها:)) مریض میشی ها...
تصمیم جدید داداش زندگی منو تحت تاثیر قرار داده توی یکی از همین روزها داداش زنگ زد و گفت آجی؟ من تصمیم گرفتم به مهاجرت جدی فکر کنم و براش برنامه بریزم برای یک سال آینده...
و داشت از انتخابش میگفت و مشاوره های که گرفته بود...
من شوک بودم از ذوق و خوشحالی از اینکه بالاخره داداش هم مسیر من شد... خانمشم موافقه بچها هم از خداشون.
کلی حرف زدیم برنامه چیدیم رفتن داداش و مسیرش خیلی راحتتر از منه چون هنوز در حال تحصیل ویکسال دیگه دکتراش تموم میشه راحتتر میتونه فاند بگیره رشته اش هم علوم آزمایشگاهی انسانی هست وکلا مسیرش عالی برا مهاجرت.
و من امیدوارتر شدم برای مهاجرت خودم، هرچند من تصمیم صددرصدی نگرفتم اما تستهایی که دادم و فکرایی که دارم برای آدمی مثل من که آزادی و پیشرفت اولویت بیشتری نسبت به نیاز عشق و تعلق در اون هست بهتر هست. و زودتر میتونه با محیط جدید جفت و جور بشه.
میگه توهم باید بیای آجی اصن دلخوشی من تویی.... خوشحالم توی این مسیری که هستم توسعه فردی وزبان داداش همرامه رفیقمه هرجایی دارم پا میذارم اون یک قدم جلوتر ایستاده و بهم همفکری میده. خداحفظت کنه برام. حالا که هم پا دارم برای زبانم ومدرک خوشحالترم انگار موتورم روشن شده:)
زبانم رو هرروز میخونم عین کتاب خوندن عین پیاده روی کردنم. برام آرامش بخش هستن. و سعی میکنم به خودم فشار نیارم، نه اونقدر از زندگی عقبم نه اونقدر جلو، مسابقه ندارم با خودم و باکسی. سعیم اینه حتی از یک دوش گرفتن معمولی لذت ببرم. از خوردن و آشامیدن از تموم لحظه های زندگی، یه جوری دارم سعی میکنم غرق نشم توی چیزی و کسی و شناور باشم همین.