عقدکنون:)

پووووووووف بالاخره تموم شد من یه نفس راحت کشیدم.

مردم از استرس

خداروشکر که عقدکنون هم به خیروخوشی تموم شد

من که همش درگیر داداش و بیمارستان بودم

شب قبل هم همینطور تا ساعت های اخر شب من کنار داداش بودم که حوصله اش سر نره 

دیگه دیروز گفت نیا محمدرضا اومده پیشم و منتظر دکتریم که مرخصم کنه

منم موهام که خوب رنگ نگرفته بود رفتم باز رنگ مو خریدم تو کوچه و برگشتم 

موهام رنگ گذاشتم بازم به نظرم خوب نشد 

دیگه گفتم همین طوری خوبه 

تا من دوش گرفتم و ماسک رو صورتم گذاشتم و رنگ و مو... شد 11

بعد انتخاب لباس سخت بود

از اون ورم نازی و لیلا تو سر میزدن که باید لباس خوب بپوشی و...

منم چندتا لباس پوشیدم عکس گرفتم فرستادم خود من واونا نظرمون رو کت زرد بود با شلوار راسته مشکی و شومیز وشال مشکی کفش طلایی

تیپم خوب بود کتم هم مناسب بود نه کوتاه بود خیلی نه بلند تا رو باسن بود

بخاطرخانواده که مذهبین و... هم به نظرم تیپم پسندشون بود

تارفتیم گل گرفتیم و داداش کارت هدیه بگیره 

اخرشم کارت رو سفارش داد به شهر خودمون پیش دوستش که مدیر بانک بود از بس شلوغ بود چه خوشحال شدم

اگر حداقل یه روز روز مادر باشه و اینطوری همه شلوغ و پلوغ درگیر کادو برا مادرها باشن

گل فاطیما خیلی خوب شد یه دسته گل عروس براش سفارش داده بودم با گیپور سفید

خودشم همینو میخواست 

گرون شد ولی قشنگ بود و ساده 

علی هم نظرش رو گل عروس بود میگفت ساده باشه 

هردو هم نگران جیب من بودن:(

چقد علی نیومده جا باز کرد تو دلمون خدا رو شکر چقد زود با من رفیق شد

با وجود درون گرا بودنش و آروم بودنش ولی خیلی با من صمیمی شده 

فاطیما فقط نگرانیش این بود که منو و علی باهم جور نشیم که شدیم 

وقتی رسیدیم که دیگه ساعت 4 وخوردی بود تو مسیرم با داداش حرف میزدیم حس میکردم داداش عصبی

قشنگ معلوم بود اونم استرس داره 

دیگه خونه مامان ناهار خوردیم و داداش رفت خونه اون یکی داداش که تازه بله برون کنن:( و مهریه رو تعیین کنن

داداش بزرگه هم که مخالف بود خداروشکر با همه ی عموها و عمه ها اومدن 

زن عمو هم با وجود مریضی اومد دستش درد نکنه.

دیگه منم تازه اون موقع شروع کردم به آرایش فاطیما هم زنگ زد بیا بریم عکس بگیر 

گفتم من تازه میخوام به خودم برسم چطوری بیایم اخه علی اومد گل برد و من تازه نشستم به خودم رسیدم یکم 

موهامم خیلی خوش ترکیب ایستاده بود همونطوری با موی باز رفتم بدون اتو و سشوار خوب مونده بود 

بعدش رفتیم خونه داداش 

همه هم بودن نازی هم که اومده بود منتظر من بود یکم موند به محضر نرسیدن چون باید برمیگشتن شوهرش میومد سرکار

رفتن یهو برگشتن علی گفته بود من خاله موجا رو ببینم :))) عزیز قلبم.

همون لحظه هم فاطیما و علی رسیدن 

و فاطی خوب شده بود همه میگفتن عین عمه ات شدی:))) مادرشوهرش و خواهرهاشم که عالی بودن بسیار خانواده صمیمی و افتاده ای بودن

مادرشوهرش اومد پیش من گفت تا اومدی تو خونه من گفتم این باید عمه خوشگله فاطیما باشه علی خیلی ازت تعریف کرده بود و دختر و همسرمم همینطور

خجالت کشیدم اون اومد پیش من من باید میرفتم پیش ایشون.

خداروشکر خانواده ما هزار هزار عزت گذاشتن سرفاطیما وخوشم اومد کیف کردم طبق معمول خانواده زن داداشم فقط عین همیشه بخش الواتی مراسم به عهده دارن 

هیچ کادویی هم به فاطیما ندادن

اضلا نذاشتن یکی عکس بگیره منم بخاطر همین دیگه عکس نگرفتم همش رو مبل و دور مبل فاطیما بودن و عکس میگرفتن

خواهرشوهر فاطیما گفت من نمیتونم عکس بگیرم گفتم بله فقط بذاری اخر شب دیگه 

بعد سراین یکی سفره  وقند بگیره دعوا بود بینشون ته تهشم آجیم هی میگفت دوست دارم تو قند بسابی گفتم من نه واقعا اعصابش ندارم

خودش رفت و خواهرشوهر فاطیما هم دوست داشت ولی میگفت می ترسم بین اینا دعوا شه 

گفتم خوب داداشته برو نگران نباش کسی حرفی به تو نمیزنه در نهایت بین خودشون دعوا میشه 

اخرشم دختر خاله فاطیما قند گرفت 

خیلی وقت بود مراسم عقد نرفته بودم شاید اخرین مراسم عقد محضری که و ... که رفتم عقد داداش سومی بوده که 25 سالم بوده 

ما که همش داشتیم اشک می ریختیم با فاطیما و بابا ومامانش داداشم الهی بگردم خیلی گریه کرد 

و من حواسم بود که اتفاقی نیفته براش همش تو بغلم بود

آرایش فاطیما هم همش خراب شد 

بسکه گریه کرد علی هم همش میگفت تو بیااین آروم کن سرسفره عقد گریه نمیکنن که خودشم بدتر مااشکش دراومده بود 

خداروشکر همه چی به خیر وخوشی تموم شد محضر وبرگشتیم خونه 

بعدم داداش نی هم بون  گرفته بود واسه مراسم خیلی خوب میزد این بخش مراسم دیگه دست خانواده زن داداش بود 

خوشم میاد همیشه اهل خوش گذرونی هستن

و لی خانواده ما همیشه خیلی اتوکشیده و اقا و خانومی نشستن همیشه سنگین رنگین خوششون نمیاد قاطیشون شن یا برقصن

هی خواهرشوهر فاطی میگفت بیا برقص منم یکم دست زدم و یه کوچوکو با فاطیما رقصیدم 

وشام هم عالی بود از رستوران داداش سامی سفارش گرفته بودیم که همه چی پرفکت بود منو فاطیما و علی رفتیم تو یکی از اتاق ها شام خوردیم 

باورم نمیشد فاطی کوچولوی من عروس شده خدا شکرت 

دوتایی هی نگاه هم میکردیم همو بغل میکردیم تا اخر مراسم اشکمون دم مشکمون بود از خوشی

یکمم عکس خانوادگی گرفتیم و ما دیگه ساعت 11 اومدیم بیرون که بیایم خونه 

خدارو هزار بار شکر که داداشم الان بهتره وفردا هم میره بستری میشه شیراز 

و مراسم فاطی به بهترین نحو و ساده  با زمان کمی که داشتیم انجام شد

 

موجا ... ۰ خوشم اومد :)
یاسی ترین

مبارکه 😍😍😍😍😍

مرسی قشنگم:************

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان