الحمدالله که نه تنها باشگاه نرفتم دو هفته
بلکه شکم هم آوردم!
تازه میم هم شکم آورده:))))
الحمدالله که نه تنها باشگاه نرفتم دو هفته
بلکه شکم هم آوردم!
تازه میم هم شکم آورده:))))
دیروز همه ی کارای شرکت رو انجام دادم
یعنی میشه گفت کار دو روز رو تمام انجام دادم
بعد نوشتن پست دیروز نازی زنگ زد
گفت که داداشش اومده و گفته که منو شام دعوت کنه که یه دور همی داشته باشیم
پسر دایی خیلی بچه باحالیه و باهاش خوش میگذره
حدود یک ساعتی هست رسیدم خونه خودم
داشتم به این فکر میکردم که خونه تکونی کنم
بعد وقتی به لیست بلندبالای کاریی که تعهد دارم بابتشون نگاهی انداختم
به خودم گفتم موجا جان غلط زیادی نکن لطفا:)))
خوب امروز روز خیلی شلوغی
میخوام برم خونه و عصری داداش میاد دنبالم
این روزها نفس کشیدنم سخته
اما ولی حال روحیم خوبه
سبکم
کم اضطرابم
سوار بر موج زمان!
یه چیزی در مایه های زندگی در لحظه !
انگار بعدتر ها و آینده نیستم!
شاید هم بخش آینده نگری مغزم خراب شده و از کار افتاده!
هرچه هست دوست دارم زمان متوقف شود!
بهتر بودم تااینکه دیروز غروب رفتم کلاس
دوباره گرد و خاک ها باعث شد بدتر بشم