آن یکی خر داشت پالانش نبود...!

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت چون باید رفت.....

آن یکی خر داشت پالانش نبود...!

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت چون باید رفت.....

آن یکی خر داشت  پالانش نبود...!

موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندها
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

بی حسی مطلق!

یه جوریم که برای خودم ناشناسم!

حسی به هیچ چیزی ندارم 

یعنی اینقدر سریع برمیگردم به بی حسی

که نمیتونم بگم خوشحالم ناراحتم غمگینم 

بجز تلگرام کاری همه اپهام رو حذف کردم البته به جز یوتیوب

اولین باری هست توی این سه سال رفاقت 

۴ روز یا ۵ روز از میم بی خبرم 

و دلتنگشم نشدم اصلا 

احتمالا درگیر وسواس فکری که موجا چشه چرا اینطوری میکنه

ولی واقعا پاسخی ندارم براش

حتی احساس میکنم حسی هم ندارم بهش الان

تااین حد بی حسم!

بعد میشینم اموزشهای مختلف میبینم هرچیزی که فکرشو میکنی نمیکنی!

مثلا دیشب یه ربات تلگرام ساختم:(((

بعد امروز دارم کلاس جواهرسازی شرکت میکنم البته جلسه رایگان هست

بعد میشینم با علی(داماد داداش) حرف میزنم از حرفهایی که نمیتونم به کسی بگم

و اون هم از ماجراهاش میگه 

بی قضاوت همدیگه 

خوبه ادم یه قوم و خویش این مدلی داشته باشه 

با فاطیما هم همینطور حداقل ترین دایره ارتباطی که نگه داشتم همین دو نفرن

چون حس خوب میدن بهم چون قضاوتی ازم ندارن 

چون قضاوتی ازشون ندارم 

کلا این مساله قضاوت باگ ذهنی منه نمیشه کسی رو قضاوت نکرد! اصلا ملاک سنجش چیه اگر قرار قضاوت نکنیم؟

حتی توی کارم خیلی ملو شدم سرعتم اوردم پایین 

مسولیتهام رو گذاشتم گردن امیر و حسین

چون به اندازه کافی من فشار روم بوده!

 و حتی یه سری تصمیمات جا خالی دادم مریم بگیره و خودش در صحنه باشه 

چون رسما من دارم بخش زیادی از کارهای اونو انجام میدم

سه ساعت نشستم پای حرفهای مریم دیدم این سری کمتر حرفهای منفی میزنه 

حرفهاش امیدوار کننده هم نیست ولی منطقی تر شده

یه چیز جالب بهم گفت 

گفت میشینم کارتن میبینم اضطرابمو کم میکنه یاد بچگیم میفتم و اروم میشم

جالب بود این راهکارش خدا روشکر داره توی ۴۳سالگی یاد میگیره

چطور احساسات و هیجاناتش رو کنترل کنه!

گفته بودم دانشگاه قبول شدم بخاطر شرایط کاری نشد برم؟

اعلام کردم قبول شدم میخوام برم ولی خوب نمیتونم برم چون فرصت ثبت نام سوخته:(

بعد رییس گفت اوکی و برنامه کلاسیتو بفرست

که همکاری کنیم باهات

چرااین کارو کردم؟

چون همکارام دارن زندگی میکنن درکنارش کار هم میکنن

و این پذیرفته شده است چون مرد هستن!

 منم دارم این کارو میکنم که یه ساعتهایی واسه خودم باشم!

انگار دارم یاد میگیرم خودم رو اولویت قرار بدم 

خودم دوست داشته باشم 

احساسات دیگران به کفشمم نباشه

 داشتم میگفتم دیروز به علی که میبینی علی

این همه ادم تو زندگی اومدن به ما بدی کردن!

حقمون خوردم 

زخم زدن بهمون

تو همون حالت افتاده و رنجورمون دیدن مارو و درس نشد براشون اتفاقا براشون مهم نیست چی سرمون میاد

ما هم یکی از اونا!

میخوام هیچ کس واسم مهم نباشه دیگه!

الان دیزیم رو بار گذاشتم 

نشستم پای کارهام که به یه جا برسونمش و بچسبم به زندگی!

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۴/۰۸/۳۰
موجا ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی