الحمدالله که نه تنها باشگاه نرفتم دو هفته
بلکه شکم هم آوردم!
تازه میم هم شکم آورده:))))
میم سیس پک داشتا الان دیگه نه تنها ندارشون بلکه یکم پهلو هم آورده:)
الحمدالله که پسر کم غذای مردم رو تبدیل کردیم به یک مرد شکمو که داره اضافه وزن هم میگیره کم کم:)
دیشب در حالی در دست راستش یه کاسه سرشیر و در دست چپش یه بسته سوهان بود میگفت واقعا چرا واقعا چرا من شکم آوردم
چرا تو شکم آوردی؟
میگم اره اصلا هم معلوم نیست علت اضافه وزن من چیه؟
هی میری چیزای پرکالری و ممنوعه میخری میاری واسه من خودتم که خوش خوراک شدی
شام خور شدی دیگه
واقعا دارم از حس ورم و چاقی میمیرم
باشگاه نرفتن کسلم کرده
از طرفی کل روز هم من نشستم پای لپتاپ
دیشبم یهویی برامون جلسه گذاشتن از ساعت 9 تا خود 11
یعنی من هلاک بودم دیگه
قبلش زدم از خونه بیرون
فقط میخواستم برم خونه نباشم از خستگی و مغز درد!
میم بین راه منو دید زنگ زده میگه چقدر بداخلاقی اخه چته
میگم با من حرف نزن که اعصاب مصاب تعطیله خوابم که نصف شده
استراحتم که ندارم
رفتم تا بازارچه پیاده روی کردم تو بارون خرید خونه رو انجام دادم
ارد نخودچی خریدم اگر وقت شد شیرینی درست کنم
و یکی دوتا هم قالب چوبی برا کلوچه و بسکویت خریدم
توت فرنگی هاحراج شده بود دوبسته خریدم و مربا درست کردم
برگشتنی هم کامل موش اب کشیده شدم با بارون تند بهاری
دیگه زنگ زدم اژانس اومد دنبالم
بعد جلسه میم زنگ زد بیا واست سرشیر و خوراکی خریدم ببر گفتم خوب چرا خودت نمیاری
گفت همسایه دم در ایستاده
خودم رفتم ازش بگیرم میگه بیا بریم بالا بشینیم
یه چایی بخوریم بارونه
منم خسته شلخته با موهایی که بهم چسبیده بود سشوار نکشیده همینطوری دم اسبی بستمش حتی شانه نزده بودم موهام رو:)))
قیافه رنگ پریده عین برج زهر مار
خوابالود
ولی اعتماد به سقف خدا
ولی رفتم جای تعارف نبود سرکوچه دیگه
بهش میگم تله پهن میکنی؟تا یک نشستیم کل کل و مسخره بازی
هنوز میم حد شوخی جدی منو نتونسته پیدا کنه
سریع فکر میکنه من ناراحت شدم
بهش میگم کل کله دیگه حد شوخی وجدی منو پیدا کن
بهش میگم فکر میکنم به گا* سگ رفتیم دوتامون همین
اومدم خونه تا دونیم پای لپتاپ نشستم باز
2ونیم خوابیدم 7 هم بیدارشدم این چندروز دقیقا سیستم خوابم همینه
دیگه دیشب سرجلسه من دمبل 3کیلویی هام رو گرفتم دست یه ربع نرمش کردم و تمرینات بالاتنه
بسکه دستام خشک شدن و درد میکنن
باید یه فکر اساسی کنم برای ورزش نکردنم
امروزم اخرین جلسه زبان امسال هست دیگه و تعطیلاتمون شروع میشه
باز خوبه زبان ندارم 5شنبه
امروزم کارا رو تا ظهر تموم کنم
ناهار هم ندارم باید ناهارم درست کنم :(
دکتر امروز خودش تماس گرفت
و در مورد یه کارگروه صحبت کرد که تو کلنیکش راه اندازی کرده که بتونه از پتانسیل های من استفاده کنه
و اینطوری که رییس کارگروه خودشه و من میشم مدیر داخلی کارگروه در واقع مدیر منم
و این کارگروه پژوهشی هست که بقیه اعضا دانشجوهای دکترا و ارشد خود دکتر و یکی دوتا از مشاورین خود کلینیک دکتر هستن.
البته این کارگروه خصوصی نیست و... جزییاتش رو وقتی میگم که اولین جلسه رو رفتم
یه سری از مسائل هم دکتر گفت کسی هنوز نمیدونه تا این هفته قرار بقیه بچها بدونن
حالا بعدا میگم چرا
امروز دکتر میگه به ادامه تحصیل فکر کردی تو این رشته؟
میگم اره هرچند شلوغم ولی اره
میگه تو اونقدر نگاهت درونی هست و کلا پرستیش این کارم داری
که میتونی هرجا موفق بشی تو این رشته حتی اگر نخوای مهاجرت کنی
نمیدونم داشتم به این قضیه فکر میکردم کارتو بکن تفریحت تفریحت بکن کارت!
جز این نیست
این جز تفریحات من بوده
کلنجار رفتن با روان خودم و حل مسائلم
بهی یه حرف قشنگی زد
گفت مرحوم عین یه ماسوره بوده واسش
داشتم فکر میکردم دقیقا بعضی اتفاقا تو زندگی ماسوره ماست و شکل میده مارو
من کلا اونقدر هر اتفاقی بخشی از وجودم رو شکل داد که فکر میکنم این کیک(روح وروان موجودیت من در هستی) حالا حالا تزیینش ادامه داره!
قرارم نیست یه اتفاق تغییرمون بده وتو اون تغییرموندگار بشیم
من خودم اونقدر توی این 4 گذشته عوض شدم
که گاهی شک میکنم این خودمم!
بیشترین تغییرم انعطاف پذیریم بوده که من اصلا ادم منعطفی نبودم!
فکر میکنم یه بخشی از وجودم داره با میم تغییر میکنه
تغییرات مثبت