عدم اطمینان!
به شرایط اعتمادی ندارم!
همش حس میکنم که در یک عدم اطمینان بزرگ هستیم
همه این آرامش یهویی یک هاله فیک بیش نیست
امیدوارم اشتباه کنم
و این حس ششم و تحلیل از ناشی از اضطرابی باشه که این مدت کشیدم
دیروز یکی از شومیز صورتی هایی خوشگلم خراب شد:(
من کلا زیاد لباس سفید میپوشم خیلی رنگ سفید و نباتی و کرم رو دوست دارم
یعنی یهو میبینم از این همه خریدی که کردم
باز رنگ سفید برداشتم:)))
میم سر این مورد همیشه بهم میگه تو همه لباسهات چرا رنگهای سفید و کرم ونود؟ مگه رنگی دیگه تو دنیا نیست:)))
هرچیم رنگهای دیگه بخرم میره گوشه کمد و کمتر استفاده میشه
لباسهای سفید رو انداختم تو ماشین گفتم خوب این شومیز صورتی حریر هم با اینا میشورم دیگه چیزیش نمیشه
اما سفیده کننده بخشی از استین و جلوی لباس رو رنگش رو برده بود
الان دارم فکر میکنم خوب من اینو خیلی دوست دارم بیام به جاهایی دیگه این لباس هم رندوم سفید کننده بزنم که ابروبادی بشه:))))
میم میگه این تلاشت برای احیای همه چیز های از دست رفته رو هم دوست دارم هم ندارم
گاهی انرژی بی خودمیذاری!
اینو راست میگه
گاهی یه مرده رو زنده میکنم گاهی هم نمیتونم بپذیرم اون موضوع تموم شده مرده و نمیشه احیاش کرد!
دیروز که شرایط کاری کمی عادی شد
و گفتم خوب عصر میرم قدم میزنم هرچند اینجا عین جهنم گرمه و گردوخاکی
میم رفته بود کافه پیام داد چقدر اینجا جات خالیه
دلم کافه قدیمیون رو خواست ولی هربار ازش رد میشم دوست ندارم دیگه برم
چون یه تایمی پاتق من و ساقی بود و روزهای بدی رو اونجا قرار میذاشتیم تو یه بحران بدی گیر کرده بودیم
و برام خاطره روزهای بد و مضطرب و سخته
دیگه دیوارهای سبز و تابلوهای دست ساز اون کافه حالمو خوب نمیکنه حتی گلهای قشنگش!
هروقت از کنارش رد میشم قدم میزنم
حس خوبی ندارم بهش
پاشدم زدم بیرون و اتفاقا ساقی زنگ زد بهم
گفت حس میکنم خوب نیستی گفتم نبایدم باشم
شاید برای بقیه این جنگ، صرفا جنگ بود اما برای من هم کار بیشتر بود هم جنگ هم در معرض اخبار بد قرار گرفتن
و اسیب بیشتری از بابت این موضوع دیدم حتی فرصت نگران شدن برای سلامتی و امنیتم نداشتم
گفت میدونی تو همیشه بهترین تصمیم ها رو میگیری یعنی خوب میتونی اوضاع داغون مدیریت کنی
تصمیم درست انتخاب کنی نمیدونم این از عاقلیت میاد یا از قدرت تحلیلت
میم هم همیشه اینو میگه
گفتم نه واقعا اینطوری نیست که من همیشه تصمیم درست رو بگیرم شاید تصمیم درست رو برای دیگران بهتر تشخیص میدم
صرفا چون ذهنم تحلیل محور و دیتاهارو جمع میکنه خوب این عادتشه
اما برای زندگی خودم مثل همه ی ادمهای دیگه اشتباه میکنم یه مسیرو غلط میرم و...
به هرحال هرادمی خودش خوب میدونه چه باگ هایی داره دیگه
مثلا من میتونم بدون اینکه با یک زوج حرف بزنم تشخیص بدم رابطشون خوبه یا بد! عمیق یا سطحی
چطور؟
مثلا میرم خرید یه زوج میبینم از بابت اینکه اقا در خرید چقدر مشارکت میکنه؟ چقدر خانم و اقا برای انتخاب نظر همو میخوان؟
موقع حساب کردن اقا منفعل یا خانم؟
نگاهی که بهم دارن؟
اینکه تو برداشتن کیسه های خرید چقدر اقا با خانم همکاری داره و بلعکس؟
میتونم با یه نگاه سطحی بخشی از رابطه اون دوتا فرد رو حدس بزنم
کار سختی نیست!
اینکه تشخیص بدی دوستت داره تو زندگیش تصمیم درست میگیره یا غلط هم مشخص دیگه کافیه یه بازه شش ماه
از تصمیماتی که گرفته و عملکردش رو ببینی
دقیقا منم وقتی چیزی خراب میشه تا ته ته تهش میرم، یا بالاسرش فاتحه میخونم یا بالا سرش جشن میگیرم