دیشب خونه میم دزد اومده بود!
خونه میم اینا بر خیابونه یه خونه بزرگ وویلایی
بعد دیشب ساعت 3 دزد اومده بوده و ماشین گشت پلیس از خیابون رد میشده مشکوک میشه
به اقایی که رو دیوار بوده
دیگه تلاش میکنن بگیرنش و یه کوچه اونورتر میگیرنش و
بعد میان زنگ خونه میم اینارو میزنن وببینن چیزی کم شده از خونه یا نه
میم که خونه خودش بوده طبقه بالا
داداشش و مامانش پایین بودن
دیگه خیلی مامانش ترسیده بود بنده خدا و تا صبح بد خواب شده بود
داشت تعریف میکرد چه شب بدی بود و من ترجیحم اینه این چند وقته خونه مامان بمونی ناامن شده
حالا فکر کن یعنی زمانی که من اومدم توی این شهر
این خیابون امنترین وبهترین خیابون شهر بود
به همین خاطر این خونه رو گرونتر ازقیمتش اجاره کردم
و هرسالم دارم خیلی بالاتر از اون چیزی که ارزششه اجاره و رهن میدم
حالا همین مدت دقیقا از زمستون که موج گرونی اومده
این خیابون چقدر ناامن شده سه تا مغازه تو همین خیابون رو توی شبهایی که مه بود دزد زد
کامل یعنی یه خلال دندون واسه صاحب مغازه نذاشتن!
خونه ها رو هم مرتب داره دزد میزنه چون اینجا یعنی بالا شهره
داشتم به میم میگفتم خونه رو دیگه باید نرده کشی کنید
گفت اره باید همین ماه کاراش رو انجام بدیم خیلی ناامن شده
حالا خوبه خونه من نرده اینا داره و امنیتش خوبه
ولی یعنی باید بخاطر گرونی کم کم باخودمون اسلحه حمل کنیم ایقدی که ناامن شده
بعد میم میگه وای خوب شد خونه مامانت بودی
وگرنه من دیگه از فکر تو خوابم نمیبره که تنهایی
میگم نه من خونه ام امنه ولی خوب واقعا همه جا ناامن شده یه زمانی چقدر این شهر به امنیت معروف بود!
الان من حتی میترسم اسنپ سوار شم
چون میبینم هیچ کدوم از راننده هاش به زبون این شهر حرف نمیزنن
و کلا ایقدی ادرسها بلد نیستن و میپیچوننت که ادم میترسه
ترجیحم اینه دیگه با آژانس برم هرچند خیلی گرونتره
شبهایی که از کلاس میام میم میگه از خیابون پشتی نرو
که خلوته چون همش اداری و از عصر دیگه خلوته
و زن داداش میگفت کلی کیف قاپی و زورگیری میشه اونجا
نمیدونم والا
دیگه کم کم همه جا برامون ناامن کردن به عنوان یه زن!
این چند روزاینجا بارون بود
امروز افتابی و تازه فکر کنم فرش ها و پتوها حسابی تو افتاب خشک بشن
که من بتونم بعداز ظهری برم خونه
دیشب مامان هوس سمبوسه کرده بود دیگه توبارون رفتیم خونه قدیمی
و اجی بساط منقل و چایی دودی گذاشت بخاطر من چون هوا هم سرد شده یکم
من سمبوسه درست کردم دو مدل پیتزایی و ساده
چایی که خوردم منو برد به دوران کودکیم ومادربزرگ مادریم
زنی که بسیار ازش عشق گرفتم برعکس مادربزرگ پدریم که یادی ندارم از محبتش!
کلا پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم بسیار به ما محبت داشتن و مارو سیراب میکردن از توجه و محبت
ننه همیشه چایی زغالی میخورد اصلا و ابدا براش اف داشت که چایی تو فلاکس و یا چایی دم شده روی گاز بخوره
ننه دختر خان بود و چشاش خاکستری بود از بچگی مادر از دست داده بود
و زن های بزرگتر خان شوهرش داده بود به بابا بزرگ اونم یه شهر واستان دیگه که بابابزرگ هم تک پسر کدخدازاده بوده
مادربزرگ وقتی تو 9 سالگی شوهر میکنه برادرش که خیلی بهش وابسته بوده هم باهاش میاد اینجا
و بعدترها دختر عموی بابابزرگ رو بهش میده و اونم همینجا زندگی میکنه که میشه دایی که ما خیلی دوسش داریم
دایی و مامان اختلاف سنیشون خیلی کمه
ننه شاعر بود همه چی رو با شعر میگفت همیشه برامون شعر میخوند برامون شعر میسرود کاش دوره تکنولوژی بود و ما میتونستیم
ازش فیلمی داشته باشیم یا ثبت کنیم اون لحظات رو
یه اتاق گوشه خونه داشتن که همیشه چایی زغالیش تو گرمای تابستون زمستون به راه بود
و بایدم چایی تریاکی میخورد!! منظورش چایی پررنگ بود! ماهم حسابی پیشش بهمون خوش میگذشت
همیشه هم انجیر و نخودچی و کشمیش و اجیلش به راه بود
و ازتو صندوقچه ابی گوشه اتاق برامون خوراکی های خوشمزه قایم میکرد
ننه رو دوست داشتم اونقدری میبوسیدمون که خسته می شدیم اونقدری بغل کردنمون رو دوست داشت
ننه همیشه بوی دود خوش زغال کناری میداد و بوی قلیون با تمباکو برازجون
اونقدری قلیون دوست داشت از صبح تا شب قلیون می کشید
درنهایتم از بیماری فوت نشد از کهولت سن فوت شد
دیشب من رفته بودم غرق خاطرات ننه شده بودم به زندگی ننه فکر میکردم ننه هرگز عاشق بابا بزرگ نبود!
هیچ وقت ندیدم دوستش داشته باشه
داشتم به زنهایی فکر میکردم که تو زندگیم هرگز عاشق نبودن! شاید زمانی که من دیدمشون
عشقون تموم شده بود
نمیدونم
الان فقط یه خاطرات خوشی از گذشته هست که دلگرممون میکنه به ادامه دادن...
به مامان میگم
مامانی میدونی من 4 روز اومدم چقدر کم بوسیدیم چقدر کم بغلم کردی:)))
میگه خوب چون ندیدمت:))))))
میبوسم و بغلم میکنه و اجی میخنده میگه چقدر تو بلدی اخه مخ بزنی:)))