سلام از یک موجای خیلی خسته را پذیرا باشید:(
هم خسته ام هم کمبود خواب دارم!
سلام از یک موجای خیلی خسته را پذیرا باشید:(
هم خسته ام هم کمبود خواب دارم!
گفتم حالا که امروز زود حاضر شدم و میل پروپ میان وعده های روزمم در حال اماده شدن هستن
و تمرین امروزمم سبک
بیام و یه نیم چه پستی بذارم
اگزمای پاییزه من بعد چند سال برگشته
و همش بخاطر رعایت نکردن موقع ظرف شستن هست!
وسواس شسشوی من که زیاد میشه و دستکش نپوشم همین میشه
فعلا یکی از انگشتهام رو درگیر کرده و آجی برام دوتا کرم همیشگی رو خرید
امیدوارم زود خوب شه
وگرنه کارای خونه سختم میشه
خواهر دیروز اومد و من درگیرش بودم تا همین الان!
بازم کلیدم رو جا گذاشتم تو خونه و بساطی داشتم امشب:((((
اونقدر امروز شلوغ بودم
و کلا ماه شهریور خیلی شلوغ بودم
و هنوز اون شلوغی ادامه داره
یکی از دوستام که استاد دانشگاه هست و استاد راهنما هست
ازم خواهش کرد که دانشجوهای این ترمش رو آموزش دفاع بدم
هرکسی رو هم قبول نمیکنم
یعنی بین دانشجوهاش چندتایی که مساله داشتن رو قبول کردم
مثلا یکیشون یه خانم بچه کوچیک داشت
و یکی دیگه اشون داشت اخراج میشد چندترم گذشته بود
و یبار رد شده بود
مشاوره دفاع اصلا آسون نیست
بخصوص توی ایران که بیشتر دانشجوها بخش آماری و کد نویسی
و... رو خودشون انجام نمیدن
و دقیقا بخش اصلی تز هم مانور روی همین دیتاها و مدلهاست
از هفته پیش جدا از کارای شرکت
و کارای استاد
اینم به کارهام اضافه شده بود
امروز هم روز سختی بود باشگاه
روز لگ دی بود
و از ساعت 8 و20 دقیقه تا 11و20 دقیقه من مشغول تمرین سنگینی بودم
وقتی اومدم خونه دیگه توان نداشتم واقعا
و فقط رفتم زیرپتو:)))))
کولرم خاموش کردم که بدن درد نگیرم
خوب شد من هرصبح و اخرای شب میل پروپ رو اماده میکنم
چون از باشگاه میام نه توان اماده کردن چیزی رو دارم و هم اینکه اونقدر گرسنه ام که فقط دلم میخواد یه چیزی بخورم
مزه اش مهم نیست و اینکه چی باشه:)))
در همین حد واقعا وحشت زده میشینم پای غذا اونایی که میرن باشگاه تمرینات سنگین دارن میفهن چی میگم
تازه بعد نیم ساعت استراحت پاشدم کارای شرکت رو انجام دادم
دیشبم قبل خواب تا لحظه بیداری من کارای صبح تا ساعت 11 شرکت رو انجام دادم
در هرصورت من از کارم نمیزنم
میخواستم بخوابم اونقدر خسته بودم که خوابم نبرد در حد یه چرت نیم ساعت 3 خوابیدم
3ونیم هم بیدارشدم
و ظرفهای ناهار و میان وعده ها رو شستم
نشستم پای سیستم تا ساعت 6ونیم
زنگ زدم برام آب تصفیه اورد اقای احمدی
و دم در هم صاحبخونه پیشم ایستاده بود حرف میزد از بیرون اومده بود
بنده خدا از کوچیکترین فرصتی استفاده میکنه بمونه بامن حرف بزنه
تنهاست
دیگه هیچی آب که اورد وبرد بالا گذاشت
رفتم تره باری خرید کردم اوردم خونه
نگو همون موقع کلیدم رو از کیفم در آوردم فراموشم میشه میذارم زیر خریدها
چون عجله داشتم فقط گذاشتم داخل ساختمون
و برگشتم پایین:((
رفتم تا سر میدون هوازی رو زده باشم و برگردم
میم زنگ زد گفتم عجله دارم میرم خونه
همدیگه رو دیدیم ولی از دور
اومدم خونه تو راه هم رفتم سوپری نون پروتیین و رایس کیک خریدم
اومدم کلید بندازم ای بابا کلید نیست تو کیفم:(((
هیچی به صاحبخونه گفتم گفت بیا خونه ما بشین تا من زنگ بزنم کلید ساز
یه شرجی و گرمایی هم شده باز
گفتم نه
من میرم دنبال کلید ساز خودم
هرچی بنده خدا و دخترش اصرار کردن بابا نهایتا شب خونه ما میمونی
گفتم نه میرم دنبال کلید ساز
تایم بدی هم بود همه تو کوچه بودن
نمیشد زنگ بزنم به میم بگم
میم زنگ زد ببینه رسیدم خونه
هیچی بهش گفتم
بنده خدا کپ کرد که موجا چرا ایقدی کار میکنی ببین فراموشی گرفتی بخدا
گفت این تایمم که نمیشه من بیام
بذار یه راه حل پیدا کنم
صاحبخونه اومد دم در پیشم نشست
گفتم شما برید داخل گرمه منم اومدم سرکوچه ایستادم که زنگ بزنم
اژانس بره برام کلید ساز بیاره
میم رسید گفت بیا دم در خونه ما
یعنی داری به من میگی کمکت کنم:))))))))
خداروشکر صاحبخونه هم رفته بود داخل
رو میم خیلیییییییییی حساس و دوست داره میم دامادش بشه!
کلا میم رو همه دوست دارن
دیگه بنده خدا پله اورد عین سری قبلی درو باز کرد و سریع رفت تا کسی نبینه
کسی هم ندید خداروشکر
دیگه باید برم 5تا کلید بزنم و بچسبونم جیب مخفی کیفهام
چون هرسری تمیز میکن کیفهام رو کلیدها از توش درمیارم
یکی هم بذارم پیش میم
دیگه بعد این مدت بهش اعتماد دارم
الان که داداش نیس به کسی اندازه میم و دختر دایی اعتماد ندارم
ولی از اونجایی که امیر عاشق کلید هست بذارم پیش دختر دایی امیر یه بلایی سر کلیدهام میاره
و اونقدریم فراموش کار با بچه کوچیک نمیتونم روش حساب کنم.
میم گفت فردا میرم رو کلیدهات چندتایی میزنم ولی لزومی هم نداره بذاری پیش من
گفتم نه من بهت اعتماد دارم یکیشو نگه دار در این موارد بدرد میخوره
قبلا یکی داشتم خونه داداش راحت بودم.
به صاحبخونه زنگ زدم تشکر کردم گفتم درو باز کرد کلید ساز
و ....
گفت حتما برو رو کلیدها بزن تو همه کیفهات یه دونه بچسبون که یادت نره دیگه
دیگه اومدم خونه فقط دوش گرفتم خیس عرق بودم
این روزها یه حس بی حوصلگی دارم
یعنی تماسهای میم یکم کلافه ام میکنه
هم خوبه هم بد
احساس میکنم زیاد باهم بودن برا من دلزدگی میاره
توجه پارتنر خوبه و لذت بخشه ولی در یه حد معمول
نمیدونم شاید مدل من اینطوریه بقیه فرق دارن
مثلا تعجب میکنم مثلا 1 ساعت پیش حرف زدیم
باز میم زنگ میزنه چه خبر:(((((((
چه خبری دارم بهت بگم اخه عزیزم:(همین یک ساعت پیش حرف زدیما:(
امروز از اون روزها بود که حس کلافگی داشتم چون باید تمرکز میکردم روی کارم
و اون تماس میگرفت:(
یکم حس و حالم اینطوری شد.
نمیدونم چرا باوجود کلی کار و خستگی که الان دارم بازم دوست داشتم بیام بنویسم
امروز تولد داداش هست دومین سالی هست سالروز زمینی شدنش میاد ولی خودش تو آسمون هاست
فقط خدامیدونه چقدر دردناک گذشت این یک سال ونیم اما دوباره پاشدیم و میدونم سبز میشیم.