دیدار با دوست قدیمی
خوب امروز بالاخره دوستم رو دیدم
خوب من برگشتم خونه خودم
خداروشکر حال جسمیم خوبه
و خونه هم مرتب بود
یعنی وقتی من رفتم بنگاه آجی و مامان خونه رو تمیز و مرتب کرده بودن
راستش من از یه روز صبح توسال 97 که دیگه نخواستم نماز بخونم و...
همه اون روان رنجوری هایی که دین بهم میداد رو میخواستم کنار بگذارم
داداش کوچیکه همیشه رو من خیلی حساسه
بعد هروقت دوستاش بهش کادویی میدن که هم خانم هم اقا میتونه استفاده کنه
یا مثلا خودش میره خرید
امروز اصلا خوب نبودم چندباری همینطوری افت فشار شدید داشتم
و به زور ناهار درست کردم مامانمم اصلا راضی نبود هرچی گفت خودم غذا درست میکنم نذاشتم
مایه کتلت درست کرده بودم صبح و آجی هم با دوستش بیرون بود کار داشتن
درگیر کارهای تزش هست و دفاعش
موقعی که اومد ساعت یک بود و من تازه میخواستم کتلتها رو سرخ کنم
بنده خدا هرچی اصرار کرد نذاشتم گفتم نه خودم درست میکنم
این روزها حس اینو دارم همه جا تاریک و یه جنگل سیاه و تاریکتر از تاریکی جلو رومه
و من چشام بسته است فک میکنم توکلم از دست رفته...