الف امروز زنگ زد
خوب مامان اینا الف رو میشناسن دیگه
میدونن ما همکار و دوستیم
و اینکه مرتب هم وقتی من خونه کنار مادر باشم الف زنگ میزنه و با مامان حرف میزنه!
دیگه امروز میدونست مامان و اجی هستن
زنگ زد و یه حال احوالی کرد
بعد گفتش که قصدش در مورد رفتن رو قطعی کرده
هرچند همه ی گزینه هاش باهم رو میز هست
الف چند وقت پیش امتحان ایتلس داد و 6 شد
و داره میخونه که بشه 7
بعد در خصوص رفتن بیشتر این من بودم بهش ایده میدادم که به رفتن هم فکر کنه!
خودش نه!
تااینکه یکی از دوستای بچگیش که خیلی هم صمیمی هستن
چند وقت پیش رفت و سرمایه گذاری کرد و بوسیله سرمایه گذاری و استارتاپ رفتش
دیگه اینم یکم قلقلک شده انگار
و زبان رو جدی پیگیری کرد
و میگه نهایتا کارهای اینجا اوکی نشدن
من میرم اونور دیگه
دوتا ماشین و خونه رو میفروشم و بقیه سرمایه گذاری ها رو
بعد میگه من تو رو هم در نظر دارما!
منظورش اینه حداقل برا کار هم که شده همکارم باش!
دیگه من قطعا میدونم الف دیگه برای کار نمیمونه یعنی برنامه اش کلا مهاجرت هست
هم از خوزستان هم از ایران!
خوب اون قضیه همکاری ما نشد باز هرچند هنوز به جای خودش پابرجاست!
اما نشد!
پارسالم همین بود دیگه منم که میدونستم نمیشه حساب کرد روی این موضوع
ولی میدونم الف باز هرجای باشه منو در نظر داره عین همین کارم!
میگه بهم موجا من همیشه میگم تو مهره مار داری!
میگم آره میدونم به مسخرگی
میگه جدی میگم دیگه
ببین وامت اوکی شد
ببین من چقد خاطرت میخوام
ببین چقد بقیه خاطرت میخوان رییست ازت چقد تعریف میکنه
همکارت چقد باهات اوکی
پست چی بقال چقال تو قدر نمیدونی که
تو مهره مار داری
همیشه نرگس هم اینو میگفت.
ولی من واقعا مهره مار ندارم
خستم این حرفا.
و تا رییس موافقه همچنان من دورکاری هستم باهاشون
گره عجیبی شده واقعا روز به روزم انگاری کلافش گسترده تر میشه
ونیازم به حمایت بیشتر
درنهایت برمیگردم خونه مامان.
هرچند این اخرین راهه
الف میگه که تو رو من میشناسم عمرا بتونی بری خونه مامانت
عمرا بتونی دیگه تو جمع زندگی کنی
تو ادم مستقلی هستی باید مستقل هم بمونی
و اصلا و ابدا این کارو نکن
و من هم که مثل یک گزینه گوشه ذهنم دارمش میدونم خوب قطعا خانوادم همیشه هستن
درنهایت همه چی سخت شد و راهی نبود برمی گردم کنارشون.
این روزها احساس رنج زیادی میکنم و میدونم وقتی یه چیزی سخت میشه
وقتی روزها سخت میشن وقتی همه چی باهم کلاف میشه دورت
به مو میرسه اما پاره نمیشه!
بعد هرسختی یه آسونی هست خود خدا گفته تو همه زبان ها و ادیان
همه ی ادمها قدیم و جدید
میگن بعد هر سیاهی روز میرسه...
نمیتونم بگم همه مصیبتهای عالم نریخته رو سرم.
نمیتونم بگم که همه چی اوکیه!
که نیست خوب زندگی منم سختی داره عین بقیه هممون داریم سختی میکشیم
منتها بعضیمون بیشتر!
ظهری با اجی رفتیم بانک بقیه کارها وامو و امضاها رو هم انجام دادیم یعنی دیگه چیزی نمونده
اون خانم بنده خدا منو خیلی شرمنده کرد با وجود اینکه مرخصی بود از صبح دوسه بار پیگیری کرد
و تماس گرفت که حتما برم بانک و پروندمو اوکی کرده
الان دارم نگاه میکنم میبینم که خوب اینم کار خدا بوده دیگه مگه غیر اینه؟
دوتا پیشنهاد همکاری دورکاری دارم
و طی مکالمه اولیه ای که باهاشون داشتم سخت راغبن و منتظر جواب از سمت منن
امروز دوتاشون پیام دادن که جوابم چیه؟
هنوز جواب ندادم چون ذهنم درگیر و نمیخوام تو این اوضاع جواب بدم!
امروز ظهر هم نتونستم بخوابم چون بچها خواهش کردن که به باباشون بگم
بیارشون اینجا
اومدنشون همانا و نخوابیدن و شیطنتشون همان
الان رفتن.
