استاد مهمون اومد براشون کلاس رو نیم ساعت پیش کنسل کرد
من اون موقع تو خیابون بودم
رفته بودم کوروش خرید
مشکل داشت سیستمون منو با دوسه تا نواربهداشتی و یه شامپو یکساعت معطل کرد
در نهایت هم با موبایل بانک انتقال دادم کل ملت در صف فهمیدن من نزدیک پریودمه:)))
هرچند اهمیتی نداره برام.
اولین باری رفتم خرید و فقط اون چیزهای مورد نیازم رو خریدم
هرسری من میرم بیرون که باید خرید کنم دوما اینکه اکثرا خوراکی یا چیزهایی که نیازی ندارم
دیگه ترمز خودمو دارم کم کم میکشم کتاب ناهوشیاری مالی خیلی بدرد من خورده تا الان
شما هم خواستید بخونیدش حتما.
با خودم کلنجار میرفتم که آیا برم پیاده روی یا نه؟
اصلا میرسم خونه قبل کلاس شامم بخورم؟
عصری که خوندنم تموم شد یعنی تموم که نشد دیگه چشام نمیکشید
با خواهر حرف زدم طبق معمول هرروز عصر
مامان هم ظهر زنگ زدم بهش کلا گلایه داشت که دوسه روزه ازم بی خبر بوده
هرچند خودشم نبود رفته بود بندر ختم.
تلفن با خواهر رو خلاصه کردم گفتم که برم شامم درست کنم تا وقت هست
سیب زمینی رو ظهر ابپز کرده بودم دیگه کوکو درست کردم برای شامم و گذاشتم یخچال
گفتم خوب منکه با این حجم کار دیگه نمیرسم ناهار هم درست کنم
مواد قرمه سبزی رو آماده کردم، لوبیا رو ظهر خیس کرده بودم
و سبزی رو سرخ کردم و زدم بیرون
ساعت نزدیکا ده نزدیک خونه بودم که استاد زنگ زد که کنسله و عذرخواهی کرد
منم از خدا خواسته نا نداشتم راستش استرس هم داشتم برای این حجم از تکالیفم
که نکنه خوب نباشم
راستش نمیدونم چرا واقعا من حرف گوش نمیدم؟
چرا باز ساعت ده شب از اون کوچه انبار بزرگه که تاریک میام؟
یه اقایی تو یه ساختمون نیمه کاره بود خدایی یکم ترسیدم
یعنی داشت دروقفل میکرد یه جور عجیبی به من نگاه کرد که مثلا این خانم این موقع شب
چرااز اینجا رد میشه:))) همه ی اینارو از اون نیم نگاهش خوندم خوبه که دیگه آخرای کوچه بودم و سریع
پیچیدم تو کوچه خودمون. هنوزم نمیدونم چرا اون انبار بزرگ به من یه حس عجیب میده
امروز فهمیدم یه میزانی حس زندگی و بهشت و جهنم کنار هم دارم بهش.
الان دیگه هم دوش گرفتم هم غذام داره میپزه و بوی قرمه سبزی ساختمون رو گرفته:)
یکم بخونم و فیلم ببینم و لالا کنم فردا هم روز خداست دیگه.
به شدت این روزها به حمایت نیاز دارم و سعی میکنم دست و پا شکسته این کارو برا خودم انجام بدم.