خوب جونم واستون بگه
سبزی ها رو آوردین:)))
تو همون روزها یه روز عصر که با ندا تو اتاقش نشسته بودیم و تنها هم بودیم
حرف از من شد و بچهای کلاس و....
گفت بچها پشت سرت حرف میزنن میگفت مغروی و نمیجوشی و...
میگن چرا فقط با من حرف میزنی و....
حالا منکه خبر از مشکلاتت دارم میدونم تو اصلا ایقدی درگیری که به این چیزها
فکر نمیکنی!
اما خوب سعی کن باهاشون ارتباط بگیری وصمیمی شی.
و بعدم داداشم گفته بهت بگم ببین تو میای خونه ما ومیری
و دعوتت میکنیم تو جشنها و ....
خوب دختری هستی برورو داری مشخص غریبی و اهل این شهر نیستی
خدای نکرده هرکس از فامیل مزاحمت شد به ما بگی.
چون تو خیلی آروم و بی سروزبونی کلا نکنه که کسی اذیتت کنه و به ما نگی و معذب باشی!
راستم میگه من توی اون تایم خیلی آدم مظلوم و بی سرزبونی بودم که به نظرم هرکسی میتونست آزارم بده!
و من سکوت کنم! و نهایتا گریه کنم:)))
قدرت نه گفتنم خیلی ضعیف بود الان که به اون ماجرا نگاه میکنم میبینم وای خدایا تو چه رحمی به من کردی
من عملا مورد کلی تجاوز کلامی و نگاه قرار گرفته بودم و تو نجاتم دادی. خدا رحم کرد که اتفاقی برام نیفتاد:)
منم دیدم فرصت مناسبه گفتم راستش این پیامهای داییته و من اصلا خوشم نمیاد!
اینم بگم برادر ندا یکی ازبهترین مردهایی که توی زندگیم دیدم! نگم از شعورش از آقاییش عین داداشام بود برام واقعا
و خیلی توی اون دوسال از دور مراقبت من بود از من حمایت میکرد!
داداشش متاهل بود و بچه هم داشت و خداروشکر این سروگوشش نمیجنبید.
ندا هم گفت حقیقا اره داییم سروگوشش میجنبه!
لزومی ندیدم درباره خواهرزاده هاش چیزی بگم گفتم خوب خودم حلش کردم دیگه!
اما انگار روزگار چیز دیگه ای در آستین داشت
ما 5 تا دختر بودیم و 25 تا پسر بخاطر خوب رشتمون تعداد پسرها بیشتر بود
من یه روز دخترا رو دعوت کردم خوابگاهم. اینم بگم ندا مرتب میومد خوابگاه من!
برا عصرونه بچهارو دعوت کردم دوتاشونم خوابگاهی بودن اما خوابگاهشون با من فرق داشت
همونجا بود که شروع کردن به حرف زدن درباره پسرهای کلاس و....
بعدم به شوخی داشتن بچهارو بهم وصل میکردن منو به آرش وصل کردن
یه همکلاسی داشتیم میگن خدا فلانی همه چی تموم خلق کرده؟
دقیقا همین بود، آرش یه قیافه خیلی خاص و شیکی داشت
یه شغل دهن پر کنم موقعیت خوب دولتی
یادمه هرسری با یه ماشینی میومد دانشگاه
خلاصه از بچهای کارشناسی تا ارشد دانشکده ما دخترا دنبال آرش خان بودن
از حق نگذریم از نظر اخلاق و متانت این آدم چیزی کم نداشت
حتی یکبارم ندیدم از اصولش رد بشه جز چندبار که بهتون میگم اونم در مورد من بود.
یکی دیگه هم تو کلاس بود که بین پسرا هم قیافه خوبی داشت هم موقعیت خوب شغلی و خانوادگی
که بچه لوده ای بود سرکلاس خیلی شوخی میکرد ومن از این علی متنفر بودم یعنی دهن باز میکرد
دوست داشتم خفه اش کنم:)) یهو یکی از دختر گفت تو و علی هم بد ذوجی نمیشدنها!
گفتم اییییییییییی توروخدا نگو اینو حالم بهم خورد من اینو میبینم کهیر میزنم!
خدایا من چقد ساده بودم در اولین دیدار نیمه صمیمانه با دوستام چقد راحت اظهار نظر کردم!
خوب همینطوری دخترا پسرا رو تقسیم کردن بین خودشون و خلاص.وصدالبته نظرشونم گفتن شایدم
به همین خاطر منم نظرمو گفتم چون جمع ظاهرا بهم اعتماد داشت!
واصلا همون روز اون دوتا همکلاسی خوابگاهی تصمیم گرفتن بیان این خوابگاه و هم اتاق من بشن!
و منم قبول کردم. خلاصه گذشت تا اینکه فرجه ها رسید.
و من برگشتم خونه کلا تو تایمی هم که برگشتم نه باکسی ارتباطی داشتم
نه اصلا جز ندا به کسی زنگ یا پیام دادم! که خوب دو طرفه بود!
منکه برگشتم برا امتحانا
بایکی دوسه تا از بچهای تهرانی که ترم بالایی ما بودن آشنا شدیم منو ندا
که دوتا پسر بودن ویه دختر و بچها باحالی بودن ظاهرا!
یکیشون مادرش ایرانی نبود امریکایی بود و آدم بانفوذی بود تو کاری داشت
چندسالی ازما بزرگتر بود و قیافه اش دقیقا عین آمریکایی ها بود تا ایرانی ها
و یه سالهایی هم اونجا بزرگ شده بود.
تا منو دید برداشت گفت وا این دختره خشگله رو چرا من ندیدم تو دانشگاه اه من میخوام همکلاسی شما شم
حالا من یه آدم خیلی خشنی بودم اون تایم نمیشد اینطوری کسی حرفی بزنه بهم
که سریع ندا که منو میشناخت جمعش کرد و گفت این دوستمون بندری هستن و هرکسی تحویل نمیگیرن!
اینم بگم ندااون تایم دوست پسر داشت و بهم خیلی متعهد بودن ظاهرا که الانم ازدواج کردن!
میگم ظاهرا چون ماجرا داره !
من اصلا فکرشم نمیکردم ممکنه ندا حسود باشه ویا خیر وصلاحمو نخواد!
این دوست آمریکایی خوب وقتی خودشو معرفی کرد مشخص شد ایران بزرگ نشده
واین ابراز احساسش گذاشتم پای ایرانی نبودنش مثلا!
اما بعدها خیلی گیر میداد بهم سرجلسه امتحانها میومد میگفت شمارت بده مثلا سوال دارم
من بهش ایمیلمو دادم و هر این پدر تاک جیمیل در آورده بود ازبس پیام میفرستاد به من از غذا خوردنش دشویی رفتنش
وای خدایا
دیونه کرده بود منو. خوب شد شماره ندادم بهش.
امتحان اول دادیم و خلاص رفتیم خونه خواهر معصوم که ماروشام دعوت کرده بود
همونجا معصوم ناراحت بود گفتم چیه نگو اقا یکی از دخترا که خوابگاهی هم نبود یعنی نفر ششم جمع که ما جدیش نمیگرفتیم!
رفته بود به اون پسره علی که من خوشم نمیومد همه توافقات جمع و شوخی هامون گفته بود بخصوص حرف منو دربارش!
اینم کلی پیام گلایه امیز فرستاده برا ندا که تو همشهری ماهستی تو دیگه چراو....
من یخ کردم خدایی یعنی انتظار این همه نامردی نداشتم تااون موقع یادم نمیاد چنین چالشی با همکلاسام داشته باشم
اخه کارشناسی من در سکوت و گوشه گیریم گذشت. خوابگاهی هم نبودم که جز یه ترم.
و تجربه ای از خوابگاه نداشتم اصلا و نمیدونستم ممکنه همچین حواشی داشته باشه!
تااون موقع هم دوتا از همکلاسی ها که گفتم اومده بودن هم اتاقم شده بودن و سه تایی یه سوئیت بهمون داده بودن
چون دانشجو ارشد بودیم دونفره بود اتاقا که من سه نفره اش کردیم.
حالامن مونده بودم چطوری خوب این گند درست کنیم؟
نداگفت بیا به این علی پیام بده بهش بگو منظوری نداشتی و...
تا قضیه از اینی که هست گنده تر نشده!
دیدم منطقی بهش پیام دادم گفتم ببنید من اصلا منظوری نداشتم یه شوخی دخترونه بوده
توی یه جمع زنونه و اصلا اینکه شماچرا به این صحبت زنانه توجه دارید و چقد جدیش گرفتید بماند
امااگر توهینی شده معذرت میخوامو....
دقیقا باهمین جمله بندی!:)) اینم گفت نه بابا یه شوخی بوده و شما اختیار تام داری پشت سرمن اصلا فحش بدی و....
گفتم وا اینکه اصن ناراحت نیست که ندا. گفت پس این نقشه اش بوده که باهاش کانکت شی!
اینم بگم بعد اون ماجرا اون دختر رو کلا از جمعمون حذف کردیم!هیچ کس حتی باهاش سام علیکم نمیکرد!
البته من دلم میسوخت حداقل سلام میدادم چون چندین سال از ما بزرگتر بود.
دیگه از این ماجرا گذشت ترم هم تموم شد. مارفتیم خونه برا تعطیلات بین دو ترم . که تو فیس بود باهم فعال بودیم!
یه شب دخترا اومدن شیطنت کردن گفتن بیایم درخواست بدیم به آرش ببنیم درخواست کیو قبول میکنه؟
فقط یه شوخی بود واقعا! اخه پیجش پرایوت بود.
همه درخواست دادیم.
همه رو رد کرد الا من!
و این سرآغاز این شد اقای آرش قصه ما دهن باز کنه و یه جورایی ابراز علاقه اش رو نشون بده.
الان که به اون سالها نگاه میکنم واقعا بچها من و آرش بهم میومدیم واقعا میتونستیم ذوج خوبیم باشیم.
به نظرم آرش نه تنها از نظر من حتی از نظر آقایون و سایر خانمها یه مرد ایده ال ایرانی بود.
الان میگم بدترین زمان و مکان دنیا بود اون سالها برای من حداقل!
یه کلاف عجیب غریبی از ماجراها دورم بود! که همه بهم وصل بود.
چطوری؟
من انتخابم از بین همه این مردهای دور وبرم آرش بود
یه مظلومیتی داشت عین خودم همه میگفتن چقد تو مظلومی میگم که زبون نداشتم
یه دختر آروم و گوشه گیر، و سرد و مغرور. که بیشتر از هرچیزی مظلوم بود اول بعد مغرور.
من یه معصومیتی داشتم اون تایم که خودمم الان که به اون موجا نگاه میکنم
میبینم که سرآغاز ورود من از دنیای معصوم کودکی و دنیای پاک به دنیای بالغانه و سختگیرانه و مستقل این دنیا بود!
من واقعا انسان معصوم و خوشبینی بودم دنیا رو خوب میدیدم آدمها رو خوبتر!
تاقبل اون جامعه برای من شهر نزدیک محل تحصیلم برای دانشگاه بود و مسافرتهای خانوادگی
نه دنیای بیرون از این محدوده رو تجربه کرده بودم نه اصلا بهم فرصتش رو داده بودن!
وقتی داداشم اومد بهم سربزنه، اونجا یادمه همه همکلاسیهای من میگفتن خیلی خواهرتون مظلوم و آرومه
اصلا داداشم باورش نمیشد که:) میگفت بابا این خیلی شیطون.
حقیقا من شخصیت متفاوتی داشتم اون زمان مثلا توی خوابگاه یه دختر شیطون و فعال بودم که شبی 25 نفر تو اتاقش جمع میشدن
که سرپرست برای من همیشه تو دلی داشت و غذا و خوراکی میاورد بچها میرفتن خونه برام سوغاتی میاوردن
انبار خوابگاه بودم یه جورایی هرکی میرفت خونه از خوابگاه بزرگ ما، که ما طبقه سومش بودیم یه راهرو بزرگی داشت که قریب به 80 دانشجو توش بود اون طبقه همشون بامن دوست بودن به جرات
و اینکه بیش از 30 نفرشون با من هم سفره بودن یعنی غذاشون باید با من میخوردن
من یخچالم و سفرم همیشه گشاده بود براشون
اونا هم میرفتن خونه همه خوراکی هاشون میاوردن اتاق من تحویل میدادن!
اما تو دانشگاه؟ یه دختر آروم و بی حاشیه که حتی به کسی نگاه هم نمیکرد
مثلا سرکلاس حتی با ندا و اون دوتا هم اتاقمم حرف نمیزدم!
و همیشه بچها میگفتن تو شخصیتت خیلی متفاوته توی جامعه و توی دوستی وصمیمت.
نمیدونم چرا اون موقع محبوبتر بودم؟ بخاطر ظاهرم بود؟ بخاطر مظلومیت ومعصومیتم بود؟ صداقتم نمیدونم واقعا
هرچی بود توی اوج بودم محبوب همه قلوب بودم به معنای واقعی
مثلا من میخواستم بااتوبوس بگردم خونه یه یکساعتی نگهبانی دانشگاه مینشستم
این اقای حراست پیرمرد باحالی بود هرشبی که من میخواستم برم اینطوری بود که نگهبانی
باید میومد خوابگاه دنبالت یا تو آژانس بگیری بری تا نگهبانی که نزدیک جاده اصلی بود
کلا دانشگاه ما خیلی بزرگ بود چون دانشگاه مرکز استان بود دیگه.
وفاصله خوابگاه که تو دانشگاه بود تا نگهبانی خیلی زیاد بود
این اقا میوه و تنقلاب میاورد برای من! بعد بچها که میرفتن میگفت چراوقتی مامیریم منتظر اتوبوسمون میشیم
این اقا از ما پذیرایی نمیکنه؟ اما از تو آره؟ بااینکه خدایی من نه لباس انچنان بلندی میپوشیدم نه اینکه بگم ساده بودم
و آرایش نمیکردم چون این اقا خیلی مذهبی بود و متنفر بود از دخترایی که به خودشون میرسن!
اما بامن عجیب خوب بودخیلی از ته دل میگفت دخترم. وواقعا به من نگاه سوءی نداشت.
یکی دیگشون مثلا من یه شب ساعت 3 نصف شب رسیدم بارون شدیدی بود
این اقا بیماری قلبی داشت وماشینم نداشت موتور داشت یادمه از نگهبانی تا خوابگاه میشد 45 مین پیاده روی
با من اومد چتر روی سرم نگه داشت و چمدونم آورد تا خوابگاه و برگشت.
نمیتونم بگم چراعجیب من اون موقع توی اوجی بودم که انگار روی دستهای خدا بودم واقعا
یعنی بعید بود من کارم زمین بمونه.
یا نه بشنوم.
آرش میمومد کامنت میداد دیگه یه جوری رد داده بود مثلا
یادمه یه پستی گذاشته بود مریض بود خیلی زیر سرم
پست گذاشته بود ما لایک کردیم وبچها اومده بودن کامنت داده بودن چی شده و....
اینم بگم من واسطه شدم آرش درخواست بچها رو قبول کنه!
اینم زیرش منو تگ کرده بود که الهی تب کنم پرستارم تو باشی!
رسما دیگه جلو بقیه به من ابراز علاقه میکرد و این شروعش بود
اما هنوز من واقعا واکنشی نشون نمیدادم به این حرکات
تااینکه یه شب که شام رفته بودیم بیرون با همکلاسهام دخترها منظورمه
ماهمه جا باهم بودیم همش بعد کلاس بیرون بودیم و شام اینور واونور
وجمع سالمی هم داشتیم
حداقل من اینطوری فکر میکردم!
یادمه پارک بودیم شام دعوت خانواده اون یکی همکلاسیمون بودیم
که زنونه مارو دعوت کرده بودن پارک هوا هم سرد بود اش و .... داشتن خیلی چسبید
همینطوری من و ندا که قدم میزدیم آرش زنگ زد! کاری که انجام نداده بود تااون تایم!
من هم خیلی رسمی برخورد کردمو.... بعد که تلفن قطع کردم ندا برگشت گفت
ببین موجا من کاریت ندارما قصد دخالتم ندارم این آدم بدرد تو نمیخوره!
من تورو میشناسم بعدم آرش رو هم میشناسم! گفتم چطور؟؟
گفت آرش دوست مسعود پسر دایمه! و من از دبیرستانشون میشناسمشون
و میدونم بدردت نمیخوره کلا یه بارم نامزد کرده و خیانت کرده به نامزدش و...بهم خورده
کلا آدم باثباتی نیست اهل خوش گذرونیه!
گفتم ولی اصلا همچین آدمی به نظر نمیاد که گفت خوب چون فریبکار! و میخواد لولوش رو بالا نگه داره!
منم خوب تااون تایم و حتی بعدشم فکر میکردم ندا خواهر نداشته ام توی این شهر! و حرفش درسته و خیروصلاح منو میخواد
دیگه هیچ حرکتی نزدم یعنی جوابش رو ندادم دیگه و تو فیس بوک هم محل نمیدادم حتی.
عید شد برگشتم خونه، و باز واقعا به هیچ کس پیام ندادم جز ندا. تااینکه شب 13بدر علی بهم پیام داد
من اون موقع تو وبلاگم بهش میگفتم خرس قطبی! چون سفید بود و چارشونه. چشای خیلی مشکی.
خلاصه خرس قصه ما پیام تبریک فرستاد و گفت کجایید و نیستید و....
منم پیامش نشون داداش سومی دادم یادمه اون شب خونه به رسم هرسال خیلی شلوغ بود!
و همه خانواده پدری خونه ما بودن و بااون ماجرا ها واقعا عذاب بود برام دیدن خانواده عمو!
بخاطر همینم به داداش سومی گفتم حوصلشون ندارم و.... یه گوشه نشسته بودیم که علی پیام داد
و منم بهش گفتم این همکلاسیمه و جوابش بدم؟ گفت اره بابا راحت باش کاری به جمع و حرفاشون نداشته باش
واقعا اون تایم ایقدی من ماجرا داشتم که میترسیدم توی جمع گوشی دست بگیرم برام حرف های بیشتری دربیارن!
با مرحوم هم در ارتباط بودیما! ولی نه اینطوری که رابطه تعریف داشته باشه برام و اصلا هنوز بهش جوابی نداده بودم
رابطمون محدود بود اینم بگم اون زیاد زنگ میزد و من هروقتیم زنگ میزد من جوابش رو میدادم. یه جورایی حس امنیت بهم میداد دوستی بااون.
علی نه گذاشت ونه برداشت برگشت گفت قصد ازدواج دارید؟ گفتم بله؟
گفت میگم قصد ازدواج دارید؟ من میخوام درخصوص ازدواج باهم صحبت کنیم
و...
اصن هنگ بودم گفتم وا چرااینطوری درخواست میده اونم ساعت 12 شب 13 بدر
یکم از خودش گفت از اینکه تک فرزند و... ماجراهایی که داشته وفوت پدرشو...
و حتی ارتباطاتش و اینکه الانم قصد ازدواج با منو داره و مدتیه به من فکر میکنه و ....
گفتم راستش الان درباره ازدواج فکر نمیکنم گفت خوب توی همین تایمی که هستید
سعی کنید منو بشناسید و من دوست دارم مادرم و خاله ام بیان دانشگاه باهاتون آشنا بشن
یااینکه نه شمارو دعوت کنیم باهم آشنا بشید و...
گفتم نه واقعا به نظرم الان شرایطتش رو ندارم حالا داداش هم پیامهارو میخوند و فضولی میکرد
بعدش اون شب یه اتفاق عجیبی افتاد.
آجیم خواب بابای این علی رو دیده بود آخه باباش شهید بود.
خوابش اومده بود که نمیدونم برا من گل آورده و یه همچین چیزی
بعد صبح که به من گفت تو همچین کسی میشناسی؟گفتم چطور گفت باباش به خوابم اومده
اما اینم بگم من اصلا جدی نگرفتم اون خوابو از بس توی اون تایم از مذهب و...هرکسی که مذهبی بود بدم میومد.
تعطیلات تموم برگشتیم دانشگاه
روزاولی که کلاس داشتیم بعد از ظهر همه 5 نفرمون تو حیاط دانشگاه بودیم و
داشتیم خوراکی میخوردیم فکر کنم که دوست علی اومد سلام داد و اونم همکلاسیمون بود
همیشه باهم بودن یه پیر پسر خیلی لوده ای بود و بیشتر نقش نوچه رو داشت توی اون سن
دیگه اومد سلام داد من از این خیلی بدم میومد. جواب سلام دادیم و گفت من از همتون گلایه دارم!
گفتیم خوب چه گلایه؟ گفت ببنید همتون برا عید به علی پیام تبریک دادید اما من بزرگتر همتونم بهم تبریک نگفتید عید!
دخترا همشون به جنب و جشو افتادن که کی گفته؟ کی گفته ما پیام دادیم از جا دیدی؟ علی هم اون پشت مشتها بود
صداش زدن اومد، دخترا همه گلایه کردن که چرا رفتی گفتی وو... این حرف گفتن نداشت که من یهو برگشتم گفتم
اقای فلانی؟ شما مگه خودت به من پیام ندادی؟ خوب چرا گفتی فلانی به من پیام داده؟ همه دخترا یهویی یخ کردن؟
چی؟ علی خودش به تو پیام داده؟ گفت اره راستش من خودم به موجا پیام دادم و شماها هم که پیام دادید قصد بدی
نداشتم که بیانش کردم فقط حرفش شده من گفتم!
اون شب یه عزای عمومی بود تو اتاق ما! کلا بغیر از ندا!
اون 4 نفر حالشون بدجور گرفته بود یکیشون که غش کرد بردیم بیمارستان و من بیچاره تا صبح بالا سرش بودم
یکی دیگه اش که اصن نگم!
نگو اینها با علی اقا تیک میزدن هرکدوم جدا جدا!اینم نامردی نکرده با همه بله:)))))))))))
حالا ماجرا ادامه داره من برم کلاس دارم بقیه اش بعدا تعریف میکنم