یادمه دبیرستان که بودم یه دوستی داشتم
که فاطمه اسمش بود
من و فاطی از اول دبستان همکلاس بودیم
و دوست بودیم ولی نه از اون دوستهایی که خیلی صمیمی باشیم
ولی همدیگه رو همچنان دوست داریم وباهم درارتباطیم گه گاهی
خلاصه من وفاطمه هم قد بودیم یه جورایی هم یکم شبیه بودیم اصلا رنگ پوستمون که روشن بود و...
ولی فاطیمه استخون بندیش پهن بود
دبیرستان که اومدیم وبه سن بلوغ رسیدیم فاطی قد بلند و چهارشونه یکم تپل بود
من هم قد کشیدم یکمم فکر کنم بلندتراز فاطمه بودم
اما لاغر بودم و خوش اندام
فاطمه هرروز به من میگفت تپل
و اینکه تو چاقی
یه جورایی ایقدی این حرف رو هرروز تکرار میکرد که من باورم شده بود چاقم
و از اندام خودم بدم میومد
یادمه یه همکلاسی جدید داشتیم
بعد چند روز برگشت جلو بچها گفت موجا من ایقدی از اندامت خوشم میاد اصلا تو حیاط مدرسه که بین بچها راه میری
من همش میگم وای موجا چقدری اندامش خوبه
ولی من فکر میکردم تعارف میکنه و باور نداشتم اینو
بعد دختر خاله ام همسایمون بود تازه عروس بود
هروقتی شوهرش شیف شب بود پرستار بود شوهرش
خودشم دبیرمون بود
بند وبساط چایی میذاشت میگفت پاشین بیاین پیشم
بعد تا من می رسیدم میگفت من عاشق اندامتم موجا
کاشم منم عین تو بودم
همیشه اینو میگفت
میگفت نکنه یه وقتی چاقتر یا لاغرتر بشی ها
پاهات خیلی خوبن
ولی من فکر میکردم چقدر زشتن پاهام
چقدر چاقم اصلا
درصورتی که تو خونواده هم همه به اینکه من چقدری خوش اندام هستم
اعتراف داشتن و میگفتن اینو
ولی باور صحبت فاطمه هرروز منو به این باور رسونده بود که چقدر من چاقم!
از بدنم بدم میاد
امروز من نسبت به اون روز 4 یا 5 کیلو هم وزنم بیشتره حتی
یه دوره کوتاه وزنم از این هم ده کیلو بیشتر شد
آرزو میکردم برگردم به وزن همیشگی خودم
ولی ازبدنم رضایت دارم و خودمو دوست دارم
میخوام بگم همیشه هم اینطوری نیست که یه حرفی از خانواده به ما شرم بده
خیلی وقتها یه نفر وسط این کره زمین وبین میلیاردها نفر
یه چیزی میگه بهت که تو میشکنی به این بارو میرسی که بله تو خوب نیستی!
چقدر گاهی ما نادانیم تو برخورد با دیگران
هرچند فاطمه اون تایم واقعا نیت بدی نداشته حسادت میکرده حالش خوب نبوده باخودش
و اصلا عقل اینو نداشته داره به یکی اسیب میزنه
ولی خوب...
دیروز بسیار روز سختی بود
تا 7 عصر من پشت سیستم بودم
و به نظرم مجبور شدم با 60 نفر صحبت کنم
چون نیرویی که داشتیم اصلا مکالمه بلد نیست
من دیگه خودم همه چی رو دست گرفتم چون خیلی عقبیم
در پایان روز مغزم درد میکرد واقعا
ظهرم خوابم نبرد وقت استراحتم
میم هم خیلی این روزها سرش شلوغه ولی واقعا برنامه زندگیش رو عوض کرده
و لایف استایل خوبی برا خودش درست کرده
دیشب دوتامون ساعت 11 خوابمون برد از خستگی
هرروز ساعت خوابمون میاریم جلوتر:)))
شبم کارای اون یکی شرکت رو انجام دادم
صبحم که رفتم باشگاه عین هرروز میم هم میبینم صبحها میاد به من سلام صبح بخیر میده بدرقه ام می کنه:))))))
خوب من برم که امروز یکم دیرتر کارم شروع میشه چون تپل نیستنش