دیروز اونقدری حالم با خودم خوب بود خودشیفته طوری

نشستم به عکس گرفتن

از عکسام خوشم میومد

بعد یهو متوجه شدم که بازوهام چقد داره خوب فرم میگیره 

کلی خوشحال شدم بابت زحمات این مدتم

دیشب تا دو نخوابیدم دیتاهای داداش یکم مساله داشت 

حالا امیدوارم امروز تموم بشه چون فردا ساعت 10 باید دانشگاه باشه با استادش جلسه داره 

این یعنی بنده نیز نباید بخوابم تا فردا که داداشی کارش اوکی بشه باید همزمان باهاش بیدار باشم

اگر بچها پیشش نبودن اوکی بود تمرکزش

 ولی خوب اونا نیاز به توجه و شام و ناهار دارن! دیشبم که کلا مهمان داشت داداش 

منم کلی غر زدم بهش تو این شرایط مهمون دعوت کردنت چیه اخه و...

گفت نمیشد دیگه چندبار من و بچها رو دوستم دعوت کرد دیگه تا بچها هستن باید دعوتش میکردم

خلاصه دیشب خوابم نمیبرد استرس داداشم داشتم 

دیگه تا دو ونیم بیدار بودم 

تپل هم پا سیستم بود غر میزد 

از اونور الف هم تو گوش من زر میزد 

که میخوام پاشم بیام دیدنت 

دلم تنگ شده بیا حرف بزنیم دوباره و خودم زنگ میزنم داداشی اجازه میگیرم که میخوام بیام 

گفتم تو ککه خوردی به قول اصفهانیا عامو من حالم خوبه خرابش نکن سر جدت 

دیگه نت گوشیمو بستم که پیامی نرسه بهم 

و گرفتم خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم اوه چقدر پیام 

برای ناهار خورشت قیمه گذاشتم 

ساعت 2 هم نوبت هایفو داریم با راضیه

گفت خودم میام دنبالت دیگه کلا اسباب کشی کردن رفتن 

ولی خوب من نرفتم کمک چون خانواده کمکش بودن گفت که تو خودت گرفتاری نیا 

خلاصه اینطوریاست 

من برم ببینم چیکار میکنم واسه داداش