امروز وسط جلسه کاری
یهو تپل برگشت گفت تو حالت خوبه ؟
گفتم اره خوبم
یه جورایی امید دارم
گفت که منشاش چیه؟
گفتم نمیدونم فقط یه امیدی دارم نمیدونم علتش چیه
دقت کردم دیدم این روزها چقدر امیدوارم
امروز روز خوب و سبکی بود مثل همه ی شنبه های کاریمون
یکم بچهای مارکتینگ و حسن و رییس باهم کنتاکت داشتن
با دختر جدیده پیام مینویسه در حد کتاب 1000صفحه ای:))))))
یعنی من نمیدونم چه انرژی داره
زیر بارم نمیرفت
در نهایتم که اصلا سعی کرد توپ بندازه تو میدون من!
من اصلا به مارکتینگ مربوط نمیشم
هیچی همینطوری هنوز دارن بحث میکنن
من رفتم باشگاه یه لگ دی وحشتناک سنگینی داشتم
ولی خوب از پسش براومدم امروز پرس پا رو تا وزنه 85 هم رفتم
ببینیم کی میرسم به 100 ان شالله
خخخ دیگه اینطوری رو هر دستگاهی وزنه سنگین باشه مربی منو صدا میزنه:)))
یکم حرکات کر رفتم چون وقت اضافه اوردم
و اومدم رفتم تا نزدیک قصابی یادم اومد کارتم همراه نیست برگشتم اگر میگفتم کارت به کارت میکنم هم بنده خدا قبول نمیکرد
دیگه نخواستم معذبش کنم
برگشتم دوش گرفتم و یکم کار کردم بعد رفتم خریدهامو انجام دادم
ایقدی گشنم بود سیب زمینی گذاشته بودم ابپز شه تا من برسم
و سالاد الویه درست کنم
که اصلا یادم نبود پیتزا هم دارم تو یخچال داشتم تخم مرغها رو پوست میگرفتم که دیدم ااا پیتزا هست
اونقدری خوشحال شدم سرپایی پیتزاها رو خوردم
و اومدم نشستم پای کارهای شرکت سالاد اولیه هم برا اخر شبم
بشینم تمومشون کنم ترکشهای رییس نخوره به من:)))))))