بیداری؟
جنگ هرگز مساله عادی در زندگی و نرم زندگی نیست
درتعجبم از احمقهایی که جنگ رو عادی جلوه میدن
همین دیروز مگه یه خرید ساده یه کافه رفتن از تفریحات سالم برامون مونده بود
یه قدم زدن تو خیابون فکر و فکر موندن و رفتن؟
خیلیهامون برای یه زندگی نرمال شرافت مندانه بدون رانت
روزی ۱۶ ساعت کار میکردیم نون حلال میاوردیم سرسفرمون
خیلی وقتها وقت نداشتیم حتی با لذت بماند،غذا نمیخوردیم از تنگی وقت
از خستگی....
بعد زنیکه که چرخ خیاطیش داره توهمین اوضاع کار میکنه
میاد میگه زندگی عادیتو بکن
میخواد که عادی جلوه بدیم همه چیزو
هرچی میکشیم از دست امثال این ادم
من فاطیما
من و ساقی
من و فاطی
من و مریم اینروزها جداجدا لینک هستیم شاید کل روز
بچها ترسیدن بهشون حق میدم
فکر نکنید هرکی ترسیده ضعیفه بچها هرکسی این حسهارو داره وجرات بیانش رو داره یعنی زنده است و قوی
برنج خیس کردم
میگو گذاشتم یخچال
سیب زمینی خرد کرد گذاشتم تو اب
که فردا میگوپلو درست کنم ناهار بامیم باهم باشیم
گفت امشب بیا اینجا بخواب حداقل فکر تو مامانم جدانباشم
گفتم ظهر میام
شب میخوام خونه خودم باشم خلوت خودم راحتترم
هنوزم وقتی پنجشنبه ها میره ریشش رو اصلاح میکنه
دلم غنج میره براش هی بهش نگاه میکنم که داره رانندکی میکنه
میگه چیه؟ بد نگاه میکنی خانم مهندس
میگم نه خوشم میاد ازت هنوزم خوشم میاد ازت، کیف میکنه
پیاده میشه رفت کافه سفارشمون بیاره
نگاه قدو بالاش میکنم
میاد میبینم لپاش گل انداخته میگم چی شدی
میگه خیلی بد نگام میکنن
میگم خوب خوشتپی بیشتر سرخ میشه
بعد یهو فکر میکنم همه مثل من میبینن این مردو؟
همونطوری که من نگاش میکنم نگاش میکنن؟ براهمه جذابه
ته ریشش چشای مشکیش لبخندش
شونه های پهنش
میدونم باباش براش مقدسه
وقتی بامن میره سرخاک باباش یعنی من براش خیلی ارزشمندم
خیلی امنم، که از باباش شرم نمیکنه منو میبره اونجا
گوشیش زنگ میخوره میذاره رو اسپیکر
و زیرزیرکی هردومون به حرفای پویان میخوندیم
کل اون چندساعت
باهم اهنگ وطنم این خاکه چاووشی گوش میکنیم و میخونیم
یهو وسط حرفامون میره تو فکر خیره میشه به جاده
میفهمم تلخ میشه یادش میفته جنگ وممکن این لحظات تموم شه
یاعذاب وجدان میگیره یه مرد الان داره میجنگه دور از معشوقه زن یا خانوادش
یهو برمیگرده میگه الان ببرمت خونتون؟ میگم این موقع شب؟
این همه راه؟
میگه اره من میبرمت
میفهمم احساس ناامنی کرده
نگرانه
میبوسمش میگم هستم فعلا سرخونه و زندگیم
زود جنگ جدامون کنه
تلخ میخنده
ودستم محکم میگیره
چه دوست داشتم نوشته هاتو.
بعد از شنیدن صداهای پدافند و ترس نیمه شب.
این که یکی مثل من از این که تلاش کنن بگن زندگی عادیه ناراضیه (این که تلاش کنی زندگی رو تزریق کنی به شرایط ناارام یک چیز دیگه است).
این که تمثیل خانواده و پدر خانواده اصلا تمثیلی نیس که بشه برای شرایط ما بکار برد.
این که برگشت به گذشته یک اشتباهه.
این که یک عده داغ دارن از گذشته چه میشه کرد.
اما قسمت تاریخ رو نمیفهمم. ما آدم های عادی تاثیرگذار نیستیم. اما به دوستم می گفتم این که سناریو بچینیم بهمون حس می ده کنترل شرایط دستمونه. هیچ کسی از من نظرم رو نمی پرسه. اما دلم میخواهد ببینم من توی ذهنم کجا بایستم که همه گزاره های بالا درست باشه. اگه به نتیجه رسیدی بگی شابد به من کمک کردی. اگه نه هم که همه منتظر میمونیم و در نتیجه گیری عجله نمیکنیم.