دلتنگم شدید
اونقدر که نمیتونم جلو اشکامو بگیرم
وسط جمع میزنم توی گریه
دیشب به مامان میگم من یه لیوان ترک خورده نه خورد و خاکشیر شده ام که یه تلنگر کافیه که خرد بشم وبریزم
یادشون رفته بود قاب عکسهای داداش رو جمع کنن
هروقتی میخوام برم عکسا رو وارونه میکنن یا جمعش میکنن
عکسهایی نصفشون تو مسافرتهامون خودم گرفتم
که زنده ان گرمن اونقدر گرم و داغ که تا ته مغز و دلم رو اتیش میکشن
یهو زدم زیر گریه از دلتنگی دست خودم نیست
من کی خوب میشم از این داغ؟
کی تموم میشه؟
کی فراموش میکنم؟
نوه هاش دور پاهام دور میخورن
زنده ان نفس میکشن
چشای تیله ای و مژه های فر رایان
چقدر شبیه بابابزرگشه
بابابزرگی که نیست و قرار بود کوچکترین بابا بزرگ دنیا باشه
لبخندهای اون بچه خوش خنده و مهربون بودنش
عین داداش بود
چال روی لپش
لپهای گل انداخته اش
حتی صبوریش که داشت درد دندون میکشید...
خدایا به من صبر بده
نتونستم دوام بیارم
با داداشی برگشتم صبح زود چون میخواست برگرده اصفهان
بقول مامانم این چه اومدن ورفتنی بود که 24 ساعت نشد...
نخوابیدم سخت خوابم برد خیس عرق
با حال بد
شام و ناهار نتونستم بخورم
صبحانه هم همینطور
فقط یه چایی خوردم
یکی از همکارامم مریض شد و من باید کارشو انجام بدم یعنی خودم قبول کردم
چون امروز باید پرونده آگوست شرکت بسته میشد
خودمم دوتا کار دستمه یکیشون الان تموم شد
یکی بعدی رو شروع کنم بعدم کار همکارم رو باید حتما تا دو برسونم
بعدش فقط میخوام بخوابم