دیشب بعد چند هفته رفتم تراپی اونم بااصرار میم
به اندازه ای که از جمعه اصرار میکنه من برم تراپی که خدا میدونه
خوشحالم که به تراپی اعتقاد داره
از طرفی مرض دارم نمیتونم وقتی دردی دارم حرف بزنم
میرم تو لاک خودم
و اون فکر میکنه منو نمیشناسه و هیچی از خودم نمیگم!
دیشب بالاخره رفتم
وقتی وارد کلینیک شدم
منشی هاقدیمی منو میشناسن و یجورایی ویژه به من رسیدگی میکنن
اومدن دست دادن باهام و از صدای خوش امدگوییشون مشاور قبلیم یعنی مدیر کلینیک
از اشپزخونه اومد بیرون و گفت واووو چه تیپ خوش رنگی چه ستی خانم فلانی همه چی با پوست و کلا مدل همه چی عالی
من حقیقتا خوشم نیومد
و هم اینکه به این مساله که حتی مشاورت هم ممکن تشخیص نده چقدر حالت بده!
و ماسک زدی!
من یه شومیز سرخابی با شلوار و شال و کیف کرم پوشیده بودم
جورابامم سرخابی بود
دوره انتظارم زیاد طول نکشید خوشبختانه این یکی دکتر هم خوش قول هم معطلی کمتری داره برا من هم حس بهتری بهش دارم
تشخیص دکتر اینه که این دوره افسردگی و اضطراب بخاطربرگشتن فاطیماست
و من باید بااین قضیه روبه رو بشم به هرصورت
چندروزی فاطیما اصرار داره برم پیشش شوهرشم همینطور
حقیقتا میم هم همین اصرار رو داره
ولی من نه
دوست ندارم برم و نیاز به فرصت دارم
ولی مشاورم معتقد باید خیلی کوتاه برم دوسه روز بمونم وبرگردم
که زندگیشو ببینم ببینم حالش اوکیه هم صحبت کنیم بیشتر و..
فاطیما هم چندروزه حالش عین منه
خوب ماارتباط روحی خیلی عمیقی داشتیم
مثل اینه بعد سه سال دوری دوتا خواهر بهم رسیدن دو خواهری که همدیگه در حد پرستش دوست داشتن وبهم نزدیک بودن
دیشب از اتاق مشاور اومدم بیرون حال بهتری داشتم
این چندروز نه غذا میخوردم نه میخوابیدم
دیروز به اصرار میم غذای دستپخت مامانش برام اورد بوی غذا و حس مهر مادری باعث شد چند لقمه ای غذا بخورم
امسال برام بشدت پیچیده شده