امروز رسما از پروژه ای که صفر تا صدش رو خودم انجام دادم جدا شدم!
حس اینو دارم از بچه ام جدا شدم!
دقیقا به همین اندازه دوستش داشتم
و به همین اندازه هم برای بزرگ شدن و رشد دادنش وقت گذاشتم
از مدیرمم خیلی ممنونم بهم میدون داد
من توی این پروژه اونقدر چیز یاد گرفتم که نگم براتون
اصلا روزی که به من اعتماد شد و این پروژه رو به من سپردن
یه جورایی پر از ترس و تردید بودم که بپذیرم؟ یا نه
و در نهایت اوکی دادم چون میخواستم چیزای جدید یاد بگیرم
شد یکسال و اندی رزومه خوب و هم اینکه حس بزرگ کردن بچه رو داشت برام
عمیقا امروز غمگینم
بااینکه میدونستم امروز اخرین روز پروژه است و تایمی که براش تعریف کرده بودیم تمومه
ولی دیشب هم مثل هرروز براش تایم گذاشتم
و یه تکست خداحافظی هم نوشتم براش
به واسظه این پروژه من با حدود 4 هزار نفر ارتباط داشتم البته اونابا من یعنی دستاوردهای من نصیب اونا میشد
و این حس خوبی بهم میداد
این یکی از یادگاری های من به این دنیاست احتمالا تا هستم و بعدنبودنم حتی!
خلاصه امروز کمی غمگینم برای بچه ام
----------------
هنوز برگشتن فاطیما برام حس غریبه بودنش رو داره
بهم گفت عمه یجوری شدم
یه جوری که انگار فاطیمای قبلی نبود
امسال خیلی سال سختیه
من از اول سال اونقدر بحران های بزرگی رو گذروندم که گاهی خودمو نمیشناسم توی این تغییرات!
یه جورایی حس میکنم جایی بیرون از خودم ایستادم و نظاره گرم!
یه چیزایی هم نشد اصلا شکست خوردم
ولی حداقل توی این سن میدونم نه شنیدن و شکست رو بپذیرم ببینم تو این مسیر جای منه؟ یا نه؟ و اگر نیست سریعا راه جایگزین رو پیش بگیرم
چندتا مهارت هست باید تا شهریور یادشون بگیرم
واقعا گاهی خودمو به زور میکشونم و خسته ام ولی ادامه میدم
-------------------
امروز به آ خدا گفتم که بذار من غر بزنم تو بشنو، تو که بالای بازی مارو پله ایستادی داری نگاه میکنی من که اون بالا نیستم ببینم
تو میبینی بذار غر بزنم تا مسیرو پیدا کنم