الان حالم خوب نیست
بعد از نزدیک به 16 ساعت زار زدن
تونستم خودمو از رختخواب جمع کنم
من با میم بهم زدم
علتش رو لطفا نپرسید
الان که دارم مینویسم مثل یه ادمیم که عزیزترینش رو از دست داده
ولی راهی نداشته
و مرگ براش بهتر بوده
هرچند ترجیحم این بود خودم بمیرم
واقعا دوست داشتم خودم بمیرم و همچین تجربه ای رو نکنم
ولی چه میشه کرد زندگی همینه
حتی نتونستم اب بخورم از دیشب
ساعت حدود دو نیم این حال بدم بوده تا همین الان
چندباری با شکم خالی بالا اوردم
خیلی گریه کردم و ساعت 8 صبح تونستم یکساعت بخوابم
انگار نمیشه روی هیچ چیز این زندگی و دنیا حساب کرد
من هفته مهمی در پیش دارم وباید تمرکزم رو بذارم روی اون
و عزاداریم برای میم رو بذارم برای یک هفته آینده
حس عجیبی تاحالا تجربه اش نکردم امیدوارم این حسی که من دارم رو هیچکس تجربه نکنه
به این فکر میکنم چطوری آوار روحمو جمع کنم
و یه هفته یدک بشم جسم بی روحمو که بتونم ازپس عمل مامان
از پس ددلاین مهمم و مصاحبه سومم بربیام
میشه دعاهاتون رو بیشتر کنید؟
ممنون میشم
من الان حتی نمیتونم روی خدا هم حساب کنم
یجورایی اونم زده تو پرم
پاشدم نیمرو درست کردم بعد از 16 ساعت عزاداری از گلوم پایین نرفت یه لقمه خوردم همچنان توی گلوم مونده
فقط شماها شوکه نیستید از شنیدن این خبر خود من بابت تصمیمم شوکه تر از همتونم
و سکوت میم ازار دهنده است
حتی هنوز نمیدونم چطور باید بااین مسائل کنار بیام؟
چطور خداحافظی کنم؟
چطور میتونم خودمو جمع کنم؟
هیچی به ذهنم نمیرسه واقعا هیچی
از دیشب چندتا حمله عصبی بد رو پشت سر گذاشتم که دوتاش رو میم شاهدش بود
ولی نمیذاشتم کمکم کنه یا حتی نزدیکم بشه
نمیذاشت هم بیام خونه میگفت حالت بده
فقط دعا کنید بتونم این هفته رو خوب بگذرونم اگر توان تعریف کردن داشته باشیم
شاید یه روزبراتون تعریف کنم دیشب چی شد وبر من چه گذشت
سعی میکنم اینجا رو داشته باشم وبیام بنویسم مجددا
اگر نبودم بدونید توان حرف زدن نداشتم من چندساعت وقت دارم خودمو جمع کنم
