از دوران پی ام اس تا امروز احساس عدم اعتمادبه نفس و زشت بودن و بد بودن میکنم
موضوع صحبت خودمو و فری دقیقا همین بود
که گاهی ما خودمون حس بدی به بدنمون و خودمون داریم
بعد میریم یه مهمونی یا کسی میبینمون چقدر ازمون تعریف میکنه
و حس خوب میده و ما متعجب میشیم بابت اینکه در پایینترین حالت روحی خودمون هستیم و خودمون حس بدی به بدنمون وزندگیمون داریم
دقیقا برای من همین روزها این مدلیه
ایقدی که مینا و مژده این دوسه روزه با میثم حرف که میزدیم
با شگفتی در من نگاه میکردن و از من تعریف و تمجید میکردن بابت تغییرات این چندسالم
و اینکه چقدر ادم پرفکتی شدم
ولی من در بدترین حالت روحی ممکن بودم این چند روز
دیشب یه تاپ سفید تنم بود وموهام گوجه ای بسته بودم
که میم زنگ زد میگه چقدر خوب شدی و...
بااینکه خسته بودم
میخوام بگم برای همینه که بیشتر اوقات باید به احساساتمون بی توجه باشیم
و فقط مشاهده گرشون باشیم وحسهای خوب رو نگه داریم وبه بدها بها ندیم تا بگذرن
امشب تولد دوم در پیشه و دختر دایی ولیلا قرار شام گذاشتن و دعوت کردن
بهشون جواب ندادم دیشب گفتم اجازه بدید صبح اطلاع میدم باتوجه به برنامم
دیگه صبح اوکی دادم بهشون
میدونم برنامه ریختن برای تولدم عین پارسال
این ماه تولد نازی هم هست
میم هم ماشالله سفر بهش ساخته اب افتاده زیر پوستش
ولی حس خوبی از یکی از همکاراش نمیگیرم
حس هیز بودن و شیطون بودن بهم میده
الان توی مقصد دوم هستن
و کاراشون خوب پیش رفته
جمعه یا شنبه سفرشون تموم میشه ان شالله
دیشب داداشی زنگ زد دوهفته دوتایم شیفت بود جای دوتااز همکاراش
دیشب میگفت میدونی من متوجه شدم غرق شدگی درکار درمان من و تو در سوگ داداش هست
این دو هفته به هیچی فکر نکردم از خستگی
و فکر میکنم بااین روش من و تو حالمون بهتر بشه راست میگه به نظرم
گفت میدونم این روزها برای تو سختتر از همه ی ماست
همیشه ازبچگی داداش برا تولدت تدارک میدید
این موضوع ممکن چقدر تورو اذیت کنه
دیشب بعد یک سال و سه ماه دلم برای بابا تنگ شد
برای شونه کردن موهام
برای حسی که روز تولدم داشت وبرام تعریف میکرد
برای نوازشهاش
برای اغوشش
انگار کودک درونم داره خشمش نسبت به بابا کم میشه
من از وقتی داداش فوت شد خشم عجیبی نسبت به بابا دارم
حس میکنم اون داداش رو برده پیش خودش چون تنها بوده
که چرا باید این مدلی فوت بشه که داداشای من فکر کنن باید شبیه بابا فوت بشن
ولی از دیشب دلم تنگشه
برای بودنش برای اینکه در غم داداش بهش پناه بیارم
داداشی حرف قشنگ زد گفت میدونی ادم انتظار داره پدرو مادرش از دست بده
ولی هرگز تصور مرگ خواهر وبرادرش رو نمیکنه
و ما غافلگیر شدیم و سوختیم توی این سوگ
هرروز که میخوایم به زندگی عادی ادامه بدیم
یه نفری پیدا میشه که بهمون یاداوری کنه عجب ادمی رو از دست دادیم
عجب مرد بزرگی رو
وچقدر غیرقابل تصور نبودنش برای دیگران چه برسه به ما
هی خرد خرد گریه میکنم ازدیشب و دیگه موقع خواب با میم صحبت نکردم و به یه شبخیر ساده اکتفا کردم
بهش گفتم دلتنگ داداشم وقتی اینطوریم خودش درکش بالاست
و میفهمه که دلم خلوت میخواد.