نمیدونم چند هفته است خوابش رو ندیدم
دقیقا از کی نمیدونم فقط حس میکنم یک ماهی هست
خواب داداش رو نمبینم
دیشب اونقدر دلتنگش بودم که حتی توان رفتن سر قرار با میم رو هم نداشتم
و همون موقع عین بیشعورها گوشیم رو خاموش کردم
درصورتی که قول داده بودم قرار گذاشته بودیم هیچ وقت بدون اینکه بهم اطلاع بدیم گوشی رو خاموش نکنم!
بدون اینکه بهش بگم گوشی رو خاموش کردم
میگم دقیقا یه آدم بیشعور مطلق شدم
درصورتی میم با دوستش رفته بود یکم دور بزنن شامی بخورن وبرگرده
گوشی رو خاموش کردم
و داشتم با داداش حرف میزدم که چرا دیگه به خوابم نمیاد
که دلتنگشم
گریه کردم
سیگار کشیدم
دیگه نمیتونم سیگار بکشم
یه پوک زدم مثل اولین باری که سیگار کشیدم و سرگیجه گرفتم و دهنم مثل زهر شد
دقیقا همین حس بهم دست دادو سیگارو انداختم
باز گرفتمش دستم گفتم یه پوک دیگه بزن شاید بهت حال داد
پوک دوم و سوم هم همین حس رو داشت و سیگار ناتمام موند و خاموش شد
دیگه سیگار هم بهم حال نمیده مثل میم که دیگه اب انگور بهش حال نمیده
نشستم پای سریالم
دوباره فیلم دیدن رو شروع کردم
خیلی وقت بود وقت نمیشد فیلم ببینم
برای من فیلم ندیدن دوسه هفته میشه خیلی وقت!
گوشیم رو همچنان خاموش موند تا نزدیکهای 12
روشن کردم دیدم بله میم خیلی تماس گرفته
پیام داده
و کلی نگران شده
و من عین بیشعورها فقط یه پیام دادم دوست دارم تنها باشم
واون پیام داد کار خوبی میکنی شبخوش
شبخوش برای ما یعنی قهر
قرار گذاشته ایم وقتی ناراحتیم نگوییم شبخیر
بگوییم شبخوش!
تا ساعت دو از سردرد سیگار و سردرد حال بد خوابم نبرد
یکم دیگه گریه کردم دلم گریه میخواست
تا خوابم برد
صبح بیدارشدم صبح که میگم یعنی ساعت 12
فقط به خاطر مقاله اجی که چندروز منتظرمه وباید بخونمش
و ایراداش را رفع کنم وتا 15 ام بیشتر وقت نداره
گوشیم رو روشن کردم و میم تماس گرفت
بهش حق میدم شاکی باشه
گفت دیشب اونقدر ازت ناراحت و خشمگین بودم که خدا میدونه!
گفتم میدونی که من کی گوشیم رو خاموش میکنم
وقتی میخوام از همه ی دنیا دور باشم
گفتم تو بیرون بودی قرار هم داشتیم درسته اینم اشتباه رو خواسته انجام دادم
نمیخواستم توی اون لحظات خوش بگم من حالم بده ! خاموش!
ولی واقعا هم اینطوری نبود یعنی برام مهم نبود ناراحت بشه انگار!! فقط دلم نمیخواست به هیچ کس توی این دنیا جواب پس بدم!
یه لجبازی بچگانه
ولی اینارو نگفتم فقط همون جمله زیبای بالایی رو گفتم
گفت ولی من از این جنبه بهش نگاه نمیکنم
به این فکر میکردم که موجا حالش بده تنهاست پیش خانوادش هم نمونده و فرار کرده از دورهمی های عید
چون دلتنگه چون هنوزم سوگواره
حتی دست منم رد میکنه که کنارش باشم
بعد نگران اینم که یه شب تو خواب حالت بد شه تو این حالت
یا وقتی خاموش میکنی حالت بد شه
به این بخش ماجرا که اونی که نگرانش میکنی هم فکر کن
که نمیخوای تو تنهاییات کنارت باشه حتی!
راستش دوست داشتم دیشب و امروز که سینگل باشم
میم هم تو زندگیم نباشه
اصلا مدتی سینگل به گور باشم
هیچ کسی هم تو زندگیم نباشه
که بابت احساساتم و حالم و خلوتم مجبور باشم که در نظربگیرمش
بدی تو رابطه بودن همین جاشه
که تو بخاطر یه ماجرا و حال شخصی میخوای تنها باشی روزها شاید!اما طرف مقابل فکر میکنی چیزی در اون هست که تو ازش دوری میکنی!
و اصلا طبیعی نیست تو چندروز دور باشی از زوجت
بدی تو رابطه بودن برای من همینجاشه!
دیروز لباسهایی که سفارش داده بودم رسید
رنگ و مدل و جنس همونی بود که تو پیج بود
فقط یکی از شومیز ها از زیر دوخت در رفته بود روی مدل کارورش
دیگه به ادمین مزون پیام دادم
بنده خدا کلی عذر خواهی کرد گفت اگر امکان داره تعمیرش کنید
شماره کارت بدید مبلغی بابت این بی دقتی و مشکل براتون واریز کنم
و هم اینکه بی دقتی مارو ببخشید و... و اگر قابل تعمیر نیست مرجوع کنید
خوب اون دوخت رو هم خودم به راحتی میتونستم انجام بدم
گفتم من تعمیر رو انتخاب میکنم
و شماره کارت هم ندادم گفتم پیش میاد چون تو ایام عید و شلوغی کارتون بوده
بجاش رو خرید بعدیم بهم تخفیف بدید
که خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت واقعاخستگیم در رفت بابت رفتارت یه تخفیف تپل بهت میدم تو خرید بعدیت
باید یکی دو خریددیگه انجام بدم که خریدهای تابستونم تموم بشه باهاش.
خوشبیش اینه همش لباسهای رنگی میخرم دیگه مشکی دیگه رفت ته لیست علاقه مندی هام
من عادت دارم لباس میخرم میشورم
اصلا لباس نو رو جز واسه پرو تن نمیکنم
خریدام از پسرعمو رو شستم همه رو تو دو مرحله زیاد بودن
این خریدامم شستم و خشک شدن
اتو کشیدم و پوشیدم
خیلی خوب بودن
دیشب خواب داداش رو دیدم خواب دیدم توی ویلای میم اینا که بیرون شهره
عروسی فاطیماست
داداش هم بود با پیرهن نیلی عین همیشه تمیز و مرتب با صورت سه تیغه و بوی ادکلن همیشگیش
و لپای گل انداخته همیشگیش بوسیدمش بهش تبریک گفتم بازم میدونستم فوت شده
حتی انگار میدونستم که میدونه من با میم دوستم
ناراحت بود از عروس و داماد
و داداش به من میگفت مگر فاطیما نیاد میدونم واقعا چیکارش کنم
ناراحت بود و ناراحت و عین همیشه که به من میگفت دور سر خودش می چرخید و حرص میخورد
و به من میگفت و من آرومش میکردم
فکر میکنم عاشق این بود پیش من حرص بخوره و من بجا طرف مقابل هی توجیه کنم
هی ماست مالی کنم
تهش بگرده بگه اره همش تقصیر توهه
ومن بخندم
همونجا همه ی حرفای تو دلش رو بار من میکرد و من مقصر درمیومد تو تربیت اشتباه بچهاش
تو تربیت اشتباه خواهر برادرهام و زن داداشام حتی
و کل فامیل!
و تموم بشه ماجرا
بیدارشدم ازش تشکر کردم بابت اینکه به خوابم اومده
میم زنگ زد اشکام سرازیرشدن
اولین باره فکر کنم با گریه تعریف میکنم یه ماجرا رو براش
گریه هیچ وقت صلاح من نبوده در برابر هیچ مردی تو زندگیم حتی مردای خانوادم
صلاح نبود
ازرو دلتنگیم بود
بهش میگم چرا ادمها انتظار دارن ما عزیزمون رو فراموش کنیم؟
حرف زدیم اروم شدیم هردو