امیدوارم سال قشنگی بسازید و لحظات خوبی و ماندگاری در 1402 خلق کنید.سال سال شما باشه و بس
راستش رو بخوام بگم برام عید یه روز معمولی عین روزهای دیگه بود!
حتی روز عید شبیه غروب جمعه بود برام
و اصلا اصلا دوست نداشتم پاشم بیام خونه مامان
و جای خالی داداش عزیزم رو ببینم
کل خانواده هم حالشون همینطوری بود به نظرم
من سفره هفت سینم رو با یه مشقتی کامل کردم تاساعت 10 بیرون بودم
ترافیک سنگینی بود و ساقی هم از عصر اومده بود دنبالم و درگیر خریدهای من بودیم
در نهایت دیگه رضایت دادم و مشکل پسندی رو گذاشتم کنار و خریدام رو انجام دادم
برگشتم خونه و خونه رو مرتب کردم و دوش گرفتم
و مامان اینام هی زنگ میزدن داداش کوچیکه ماموریت بود میگفتن باهاش بیا
از اینورم خود داداش منو روانی کرد بسکه زنگ زد
دیگه نرفتم در نهایت!
دوست داشتم اون لحظات خودم تنها باشم
میم هم خونشون فضاش عین خونه ما بود و اونا هم ناراحت بودن دل و دماغ سفره هفت سین انداختنم نداشتن
همون عصر سرخاک باباش هفت سین گرفته بودن
دیگه هیچی
من سفره هفت سینم رو چیدم و نشستم پای سفره و زنگ زدم به مامان تبریک گفتم دیگه به کسی تبریک نگفتم
کلی پیام تبریک و ویس داشتم که اونارو هم تادیروز اصلا سین نکرده بودم که بخوام جواب بدم
تازه دیروز جوابشون رو دادم.
گرفتم خوابیدم تا ساعت 9 بعدشم نشستم پای کارام
میم رو هم هنوز ندیدم اخرین بار همدیگه رو شب قبل عید دیدیم
و ناهارم دیر درست کردم و مامانم هی زنگ میزدن چرا نیومدی الان داداش میفرستم واست و....
در نهایت قرار شد داداش روز بعدش بیاد ولی از اونجایی که مامان و اجی داداش بیچاره کرده بودن ساعت 8 شب اومد واسم
منم دیگه خیالم راحت بود داداش نمیاد گوشی خاموش کردم گرفتم خوابیدم تا 8
یکی از دوستای داداش یهو سکته کرد وفوت شد من دیگه خیلی بهم ریختم
اونم بنده خدا تو عروسی این اتفاق افتاده بود براش
داداش میگفت چقدر پسر اروم و بی ازاری بود ازارش به یه مورچه هم نرسیده تو زندگیش
داشتم فکر میکردم چقدر اینکه بی آزار باشم و ضرری به هیچ موجودی نرسونم ویژگی عمیق وبارزی و چقد کم شده این ویژگی بین ماادمها
میشناختمش یعنی سالها پیش دیده بودمش چند بار با داداش اینا
فکر خواهرش بودم که با داغ برادرش چطور کنار میاد
هر اعلامیه ترحیم جوونی که میبینم میگم یعنی خواهر داره؟
چطور کنار میاد با این سوگ؟
یعنی ادم میمونه چقدر این دنیا الکی و بی ارزش شده گویا
که گوشی روشن کردم دیدم داداش اومده و...
هیچی تند تند پاشدم لباس پوشیدم و لباس گذاشتم تو ساک
خیلیم عصبی بودم کلی هم حرف زدم با داداش
واقعا اگر دست خودم بود دوست داشتم تنها باشم
در نهایت ساعت 12 اینا رسیدیم خونه
و مامان و اجی بهم پول نقد دادن عیدی
اصلا هم حال و هوای عید نبود داداش بزرگه هم نیومده بود ماشینش خراب بود داده بود قطعه بیارن از تهران
تواین اوضاع ماشین خارجی خراب شدن و قطعه پیدا کردن سخته
دیگه هیچی
بارون هم بود از اون شبی که من اومدم تا دیشب
جایی نرفتم حتی سرخاک هم نرفتم
داداش اینام دیروز درگیر مراسم دوستش بودن
لیلا هم زنگ زد بنده خدا پسر داییش تصادف کرده تو کماست
به قول میم میگه کاش نرفته بودی خودت غم دنیا رو شونه هات بود
بدتر شدی
کاش فردا برگردم خونه خودم واقعا دوست ندارم بمونم
بااین حال برگردم خونه خودم دور از سوگ و غم
دیگه هیچی همینطوری تو خونه ام دیروزم
اجی برام نوبت فیشیال گرفته بود اصرار بیا برو:(
هیچی دیگه دیشب دیگه پاشدم رفتم باهاش
اوپراتور این مرکز پوستی هم چقدر غر زد بهم
که وای حیف پوستت روشنه داغونش کردی بهش نرسیدی
چرا پوستت چربه چرا فلان چرا بهمان
اقا 4 ساعت من زیر دستش بودم تا ساعت 12 دیگه داشتم خفه میشدم زیر دستگاه ها
واقعا من حوصله ارایشگاه رفتن و... ندارم
تازه قبلشم رفتم ابرو ورداشتم ارایشگاه نزدیک همین مرکز
میم هم تعجب کرده بود من رفتم ارایشگاه:))))))))))
صورتم ملتهب بود خیلی گفت امشب نشور تا ملتهب هست یعنی نباید بشوری
دیگه من صبح پاشدم خوشبختانه التهابش رفته بود فقط یکم درد داره صورتم
رفتم دوش گرفتم و الان اوکیم
امروزم نوه عموم فوت شد یه دختر بچه معصوم که چندوقتی بود بیماری ذهنی گرفته بود
قشنگ عیدمون تکمیل شد!
باید بریم بندر مراسم خاکسپاری من نمیرم چون لباس مشکی نیاوردم بهانه دارم نرم!
گفتم مامان من حسش رو ندارم لباس مشکی هم نیاوردم
بذار داداشی که از اصفهان اومد باهاش میرم
دیگه منتظرم روال زندگیم بیفته دست خودم و برگردم خونه خودم و تعطیلات تموم بشه