دیروز به هرزحمتی بود خودمو جمع کردم ولی باشگاه نرفتم
و دوش گرفتم و یکم استراحت کردم و دور بر ساعت ۷ بود دیگه نازی هی اصرار زودتر بیا که بیشتر
همو ببنیم
دیگه رفتم و بعدش زن داداش زنگ زد گفت اوضاع اصلا طرف خونه ما خوب نیست
و همه چی بهم ریخته وصدا تیراندازی میاد خیلی
گفتم من نیستم خونه و اومدم خونه نازی
بنده خدا یکم نگران بود
لیلا هم زودتر اومده بود اونجا نشسته بود
که خیلی دیدارمون خوب بود
خیلی کیف کردیم سه تامون
و تا ۱۲ هم نشستیم به حرف زدن و دخترا میگفتن تو چقدر لاغر شدی
و تغییرات عالی بوده وباید بهمون شیرینی بدی:))
یکساعت اخری منو و نازی تنها بودیم و لیلا رفت خونه دیگه بچه هاش خوابشون میومد
من و نازی نشستیم به گریه کردن برا داداش
دوتامون دلتنگ بودیم
آژانس هم نبود به سختی یه دونه ماشین گیر اومد بخاطر اوضاع بهم ریخت شهر
دیگه من تا رسیدم خونه ۱۲ونیم بود و بعدشم سعی کردم بخوابم که خوابم نبرد تا دو
و ۶ هم بیدارشدم رفتم باشگاه
که اصلا توان نداشتم چندبار سرم گیج خورد ولی تمرینم رو انجام دادم
الان که باید بدنم بره تو حجم دارم کم میکنم چون تغذیه ام خوب نیست اشتهام کمه
امروز بعد ده روز تونستم مجدد پودروی بخورم ده روز بود حالم بد میشد ازش
دیگه امروز هرطوری بود بعد باشگاه یه اسکوپ خوردم با شیر و موز که بدنم یکم ریکاوری بشه
باید برم یه ازمایش بدم حتما اگر امشب کلاسمون دایر بود تو راه میرم دکتر که برام ازمایش بنویسه
هرچند میتونم بدم امیر هم برام بنویسه ولی نمیخوام اون بنویسه
الانم بعد یک ساعت استراحت بعد باشگاه میخوام بشینم پای زبانم و ویه سری کارها
دیشبم نازی غذا گذاشته واسم ناهار دارم
من برم دیگه