امروز مامان اینا بالاخره حرکت میکنن

شرایط مامان بهتره خداروشکر 

داداش هم اومد بچها رو رسوند و دوسه ساعت بعدش برگشت البته 

یکی از دوستاش و خانمش از اینجا همراش بودن خودشون پشت فرمون نشستن دیگه

اجی باهام قهر کرده جوابم نمیده 

میگه تو گفتی مامان بردی مریض کردی 

حالا نمیدونم با کدوم خیالات این حرف رو میزنه یا مثلا کی گفته 

همیشه اینطوری بعدم خودش اشتی میکنه 

فکر میکنم جلوجلو اینو گفته که اگر حرفی شد بگه اره گفتین

ذهن خوانی میکنه!

حالا من اینم تو ذهنم نبود اصلا لطف کرده مامان رو برده سعادت داشته یه کاری کنه برا مامان که خوشحال شه 

صبح بیدارشدم هوس جوجه کباب کردم سریع موادش رو اماده کردم گذاشتم که بذارمش تو ایرفرایر خلاص کنم خودمو

زنگم زدم قصابی برام گوشت نگه داره بعد باشگاه برم بیارمش

پی ام اس هستم خیلی بی اعصابم 

اصلا تو این دوران حرف زدنمم نمیاد 

هی بچها میگن چرا ما حرف میزنیم ساکتی

جوابم که میدی با بی حوصلگیه 

گفتم این روزها سربه سرم نذارید

مغزم نمیکشه یه چیزایی رو از چالش بی زار شده 

خودمو زدم به بی خیالی انگار 

مثلا پیگیر اجاره نشدم 

به داداشی هم زنگ نزدم پیگیری کنه 

خرج میکنم زیادی توی این شرایط

کلی وسیله دور ریختم جمعه و کلی لباس

باید بشینم یه حساب کتاب اساسی کنم 

داداشی زنگ زد یکم حرف زدیم گفت خودم برا محرم میخوام بیام دوباره باهم میریم املاک نمیخواد تو نگرانش باشی

من برم دیگه تیکه تیکه نوشتم اینارو وسط کارام