دیشب عجیب دلتنگ داداش بودم
حالم خیلی گرفته بود و دیگه نصف شب اونقدر نشستم زار زدم تا توان داشتم
وقتی دیگه نا نداشتم تازه صبح خوابم برد
خیلی دلتنگی بدی این دلتنگی ها با دلتنگی هایی که برا بابا داشتم فرق میکنه
من خاطرات بیشتری از داداش دارم تا بابا
شاید همین موضوع هم حالمو بدتر کنه
صبح با سردرد و چشمای پف کرده که کل روز تار میدیدن بیدار شدم
سعی کردم یکی از پروژه ها رو که فردا مهلت تحویلش رو اماده کنم اما تا الان 25 درصد جلو رفتم!
زن داداش زنگ زد یکم حرف زدیم
بعد دیگه ناهارم که داشتم
نشستم پای پروژه
کد نویسش جواب نداده تا الان
و هیچ جای چانه زنی نداره
باید حتما فردا تا قبل 12 شب تحویلش بدم
فردا هم که باید برم خونه
حالا که معلوم نیست رفتنم یعنی به داداش کوچیکه نگفتم بیاد دنبالم
و همینطوری الکی گفتم فردا میرم یعنی به فاطیما گفتم و باید برم
امروز یکی از دوستام بهم پیام داد و یکم دلداریم داد خودشم تجربه مشابهی داشت
و گفت شنیدم خیلی هوای زن داداشت رو داشتی و ....
گفتم برا من فرقی نداره زن داداشم و بچهاش یعنی داداشم همین.
بعد فهمیدم بعضی مردم نمیان مراسم میان برا دیدن رفتار ادمها! نوع سوگواریشون و....
هفته آینده 5شنبه چهلم هست
و من هنوز ناباورم اونقدر زیاد که حتی متوجه گذر زمان نشدم و خواب بودم انگار.