همینطوری که به عادت این چند روز
تو رختخواب بودم دختر دایی پیام داد من غروب بیام پیشت حوصله منو امیر رو داری؟
گفتم اره بیام
گفت پس هول نکن از تخت بیرون نیا
تا من بیام و چی شام دوست داری من وسایلش بیارم درست کنم برات؟
گفت هیچ بیا باهم میریم تو کوچه خرید میکنیم
وقتی اومد امیر از همون پله اول گریه کنان بود نگو بچه خواب بوده الانم دنبال باباش گریه میکنه
دیگه با هزار صلوات اوردیمش داخل و نازی خوابش کرد دوباره
و من رفتم سوسیس خریدم
نازی وسایل کیک اورده بود کیک درست کنه
نذاشت من کاری کنم
خودش بندری درست کرد
و کیک درست کرد
باهم حرف زدیم اینکه امیر خواب بود و خوابشم سنگین خیلی خوب بود چون اعصابش رو نداشتم
دوسه ساعتی گرفت خوابید
بعدم که بیدار شد خوش اخلاق بود یکم با مامانش بازی کرد بعد مارو به حال خودمون گذاشت و مشغول شد
اومد گفت خاله موجا؟ گفتم بله گفت توی خیلی با تربیتی و من خیلی دوستت دارم
انگار اونم متوجه شده که نباید سربه سرم بذاره برعکس همیشه که یه چیزی میپروند که تو تربیتی من ازت ناراحتم
حرف زدیم هم فکری کردیم اون یکی دختر دایی هم بهمون زنگ زد و حرف زدیم گفت میخوام یه روزبیام پیش نازی میام پیشت
خواهر نازیه و خونه اش یه استان دیگه است و برای مراسم داداش یک هفته مرخصی گرفت اومد این دوتاخواهر عاشق داداش بودن
تمام خاستگاری هاشون ازدواجشون تمام مسائلی که با باباشون داشتن رو داداش حل میکرد
و هردو کم سوگوارتر از من نیستن
نازی میگه الان صلاح نیس بری خونتون کمتر برو کمتر بیا
و مستقل بمون چون من به رفتن موقت کنار مادر فکر میکنم
اما نظر مشاوره ای وروانشناسی اون اینه این کار غلطه بعد این همه سال اونم توی این شرایط
من نتونستم شام بخورم در حد یک لقمه
کیک هم خوب شد و تا یک موند بعد دیگه شوهرش اومد دنبالش
میگفت فانتزی نوید اینه که یه خونه دو طبقه بگیره و تو بیای طبقه بالاش بشینی
بسکه دوستت داره و به فکرته و میدونه من چقد دوستت دارم و به فکرتم
ونزدیکی به تو چقد بهم ارامش میده
لیلا توی این سوگواری خیلی اجازه نداشت کنارمون باشه شوهرش شاکی بود از سوگواری های پشت سرهمش
و گاهی تماسی پیامی داشت و متوجه شدم به نازی هم سر نزده و همو ندیدن این مدت
گفتم من ازش انتظاری ندارم شوهرشم حق داره اون دوسه ماه عزادار بود و حالش خوب نبود الان قرار برا ما کاری کنه
فقط دوست دارم بدونه که ماازش انتظاری نداریم معذب نباشه بخاطر این موضوع