دیشب حدودا ساعت 5 ونیم خوابم برد
باوجود خستگی وکم خوابی ولی بعد کلاسم عجیب سرحال بودم
دیشب عالی بود و کلاسم و استاد عملا هیچ کاری نکرد فقط من کلاس اداره میکردم و خودشم گفت اینو و خوشحال بودم زبانم مجدد خوب شده
فیلمم ندیدم حتی بعدش
و زود کلاسمون تموم شد و داداش دومی زنگ زد
از نگرانی هاش گفت از نگرانیش برا فاطیما از هزینه ها و.... تو این اوضاعی که میخواد عمل پیوند انجام بده
دلش میخواد هزینه هارو خرج فاطیما و مراسمشون کنه
یه اپارتمان برا فاطیما خریده بود مجبور شد بفروشه بخاطر هزینه های پیوندش
و دوسه تا مغازه ها فروش نرفتن که مجبور شد این کارو کنه و محمدرضا هم مغازه ها رو پر کرد و برگشت به مغازه اینطوری خیالش راحتتره
دلم کباب شد از نگرانی های پدرانه اش و ذوق هم داشتم
اون قسمت روحم که مدتها مرده بود بیدارشد ودلتنگ بابا شد
اون قسمتی که همیشه بایکوتش کردم بعد بابا که دلتنگ نشه اگر شد کم بشه
به داداشت دلداری دادم و بعدش فاطیما زنگ زد گفت وقتی بابا باهات حرف میزنه بعدش آروم میشه
گفتم فردا زنگ بزن به داداش بزرگه بگو نتیجه چی شد خیال خودتو راحت کن
گفت میترسم بهم بگه مگه هولی؟ یه دختر بیشتر نداری عجله داری ردش کنی بره؟
گفتم بیا فرض کنیم الان اینو بهت گفته این تویی که به این گفته ها وزن میدی پس تو کار خودتو بکن آینده بچه اته
صبح زنگ زده بود داداش گفته بود جواب من منفی من نکته منفی پیدا نکردما اما شغلش درست حسابی نیس! و از نظر من منتفی!
بعد داداش فوری زنگ زد به من گفت دیدی گفتم اینو میگه گفتم دیدی منم گفتم بهت میگه و تویی که باید به این گفته ها محل ندی ودیدی که محل ندادن بهتر
پس حالا پاشو برو خودتو محمدرضا شهرشون تحقیق کنید
دیگه داداش گفت اره سپردم به چندنفر گفتم نه خودتو پاشو برو
اصل خودتی
مگه بندر چقدره؟ همه همو میشناسن پاشو برو خودتو تحقیق کن از آدمها اصن تو خیابون مربی هاش باشگاههایی که بوده
تیم استانی و... مربی هاش و....
زن داداش زنگ زد گفتم لزومی نداره تو بری بذار خودشون برن و برگردن
تو برو سرکشی مغازه ها
دیگه زن داداش دل تو دلش نبود بنده خدا حقم داره آینده دخترشه
فاطیما هم مرده بود از استرس
بعد داداش سومی زنگ زد گفتم میبنم که فرمانده عملیات شدی:)))))))
داداش فرستادی رفت؟ گفتم اره گفت بهترین کار همین بود و خلاص
دیگه حرف زدیم یکم و منم زدم بیرون
چون از صبح که بیدار شدم درگیر کدنویسی بودم
و بالاخره جواب گرفتم ازش
و زدم بیرون ناهارم میلی نداشتم به غذا
و دلتنگ بابا بودم اشکهام عین سیل سرازیر شدن
بابایی توهر طبقه هر آسمونی هستی دلت پرنور باشه ان شالله
دل منم روشن کن به یادت و امیدت
وحضورت.
همینطوری غزل میخوندم به یادش
و دلم توی دستهام بود
خیلی خیلی کم دارمش خیلی هم کم داشتم بابا رو و این تو قوانین غیرمنصفانه این دنیاست دیگه
سالگرد 23امش نزدیکه و من همیشه چندروز قبلش دیونه میشم و دلتنگ
داداش زنگ زد گفت کمی مونده برسیم انگار همون ساعت 12 راه افتاده بودن و ساعت 6 وخوردی رسیدن
بعد دوسه ساعت بهم زنگ زد که من از 30 نفر پرسیدم همه از این جوون تعریف میکنن و از خانوادش
گفتم خوب خیالت راحت شد
گفت اره خیالم راحت شد حالا قرار هفته اینده بهشون جواب بدن و قرار مدار بذارن
و مشاوره هم من پیشنهاد دادم بهشون که چندجلسه مشاوره هم برن
بعد زنگ زدم به زن داداش و فاطیما خبر خوش دادم
فاطیما میگه عمه نمیدونم چطور این همه مهر تورو جبران کنم تو بیشتر مامان گردنم حق داری
زن داداش هم میگه اره واقعا امیدوارم خوشبخت بشن من آرزوم خوشبختی و خوشحالیشونه
رفتم یکم آجیل خریدم خیلی کم 200 گرم 200 گرم شد یه مبلغ بالا
هوس گرانولا کرده بودم چون دوسه روزه تموم کردم
اومدم مشغول درست کردم شدم که یادم اومد به مربیم قول دادم بهش یاد بدم و مراحلش عکس گرفتم براش فرستادم
تقریبا با 100 تومن شد اینی که من درست کردم و حدود دوشیشه مرباخوری بزرگ شد
چون 150 گرم جودوسر بود نزدیک به 150 گرم انواع مغزیجات و پودر نارگیل و سه قاشقم روغن زیتون و 3 قاشقم شیره خرما
خیلی خوب شد بوی خوبی تو خونه پیچیده
حالم بهتر شد رفتم بیرون ولی دلم برای خاک بابا تنگ شده
برا پارمیس و سیناجانم پودر پنیر نارنجی خریدم واسه پفیلا که دوست دارن
برم من شام بخورم و یکم استراحت کنم