قشنگ مغزم ورم کرده از این حجم حرف زدن و فکر کردن!
دیشب ساعت 9ونیم سیستم خاموش کردم و پناه بردم به تخت
و میخواستم زودتر بخوابم
که یادم اومد باید به داداش دومی زنگ میزدم
از اونطرفم زن داداش گفته بود که شیف شبه
و من باید ساعت 9ونیم به بعد بهش زنگ میزدم که سرکارش باشه
دیگه زنگ زدم یه ربع حرف زدیم که باید شیفت رو تحویل میگرفت و... ویه سری کاغذ بازی اداری
گفت من بهت زنگ میزنم ساعت ده باز زنگ زد بهم تا یازده حرف زدیم برام عجیب داداش بسیار بسیار منطقی و آروم بود
در صورتی که این داداشم بسیار احساساتی بخصوص نسبت به مسائل خانوادگی
یکم حرف زدیم منطقی دلایلی که خودش باید پیگیر قضیه باشه و امتیاز و ارزشی که به نظر ما و داداش بزرگه میده رو باید تقلیل بده و خودش تصمیم گیرنده باشه
و خوب قبول کرد این موضوع رو و اینکه گفت احتمالا اخر هفته که رست من هست میرم به شهرشون و خودمم تحقیق میکنم و شاید هم رفتیم خونشون برای اشنایی بیشتر
داداش نگران حرف مردم حرف مردم که میگم نگران صحبتهای خانواده عموم وزن داداش بزرگه است!
گفتم وا خوب تویی که به حرف مردم ارزش میدی بعدم چه لزومی داره به همه اعلام میکنی؟ میخوای بری اونجا و....
میگم رازت زندانی توهه وقتی بیانش کردی تو میشی زندانی اون
پس حتی به منم نگید یااصلا من میدونم و نشنیده میگیرم!
و داداش قبول کرد و منم گفتم برم لالا دیگه
قطع کردم محمدرضا زنگ زد:))))) برادر فاطیما
هیچی اون و خانمشم 45 دقیقه مخ منو خوردن و برام جالب بود چقد رضا نگران بود
و ..... منم زدمش به شوخی و یکم اذیتش کردم
میخواست بدونه باباش چی گفته ؟ اقای داماد به من چی گفته و....
محمدرضا قطع کرد
زن داداش زنگ زد خدایا:((((
تا ساعت یک و خوردی زن داداش حرف زد و هی تشکر که داداش راضی کردی و....
به فاطیما پیام دادم میشه دست از سرم وردارین تا بخوابم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟والا من عروس نیستما چرا همه به من زنگ میزنید خو
اولین خاستگار و دوست فاطیماست که رضا دوستش داره و ازش خوشش میاد
برام جالب بود
دیگه خلاصه اینطوری هاست تااین قضیه ختم به خیر بشه من نصف موهام که سفید هست نصف دیگه اشم سفید میشه!
تا ساعت 3 ونیم خوابم نبرد و بعدشم که خوابیدم بد خوابیدم
خوب من دیگه برم که کار استاد امروز باید تموم کنم