هواسرد نیست امروز اما من از درون یخ زدم
واکنشم برای خودم قابل درک نیست اصلا
فکر میکردم از اون مساله عبور کردم
ولی انگار نه عبور نکردم فرار کردم همین
تحلیلی براش ندارم
نتونستم با کسی دربارش حرف بزنم
دختر دایی پیام داد که دیگه قضیه تموم شد و اون بنده رو دکترا گفتن بیاین ازش خداحافظی کنید
تموم دیگه
این مساله هم به من اضطراب میده خیلی چقد امید داشتن
میلی به غذا ندارم اصلا اصلا غذاهم درست نکردم فقط چایی خوردم
زدم بیرون تا سرکوچه بیشتر نتونستم برم
و برگشتم
چشام ورم کردن از گریه
و به سختی باز میشه چشام
فاطیما کارم داشت جوابش رو براش ویس کردم
میگه چقد صدات داغون چی شدی عمه اتفاقی افتاده؟
گفتم نه یکم انرژیم پایین و خوابم بهم ریخته اوکی ام
استخون های صورتم از گریه درد میکنه
نتونستم این قضیه رو بالغانه مدیریت کنم
حتی وقتی ضعیفم وباید هم ضعیف باشم به خودم حق نمیدم
این بدترین ویژگی منه همه جا میخوام قوی باشم
اما تنهایی یه جایی آزارت میده و جلوت می ایسته
بهت میگه تنها نمیتونی ولی تو میری جلو میگی میتونم
زبان یک کلمه نخوندم این چند روز
میلی هم به خوندنش ندارم
امروز با هیچ کدوم از افراد خانواده حرف نزدم و نتونستم هم حرف بزنم با کسی
به زور سرکوچه شیر خریدم و با فروشنده حتی نتونستم سلام بدم
صدام انگار ته چاه بیرون میاد
یه وقتهایی دوست داری دکمه زندگی رو خاموش کنی
و زندگی نکنی و مرگ رو بیشتر می پسندی
اون گرداب روح فعال شده الان.....