دیروز بعد ناهار حس کردم دارم خفه میشم توخونه و نمیخوام تو خونه باشم
دلم بیرون رفتن میخواست
پیام دادم به لیلا که نره شهرشون خوب چیه هی میره اونجا عزاداری میکنه قبل مرگ اون بی چاره؟
والا
گفت باشه نمیرم
دیگه به دختردایی هم پیام دادم گفت من اوکی ام فقط پسرم مریض بیاین خونه ما نریم بیرون
شوهرشم شیفت شب بود
دیگه اوکی دادم من
و لیلا هم اوکی بود گفتم توروخدا آرایش کنید من حوصله غم و غمگساریتون ندارم دیگه
من برا بچه ها پفیلا درست کردم دختر دایی هم میخواست آش محلیمون درست کنه
دیگه پاشدم من حاضر شدم
یه بافت سبز خوشرنگ پوشیدم و جین آبی و کاپسن قرمزه:)
تا من رسیدم دختر دایی با یه آرایش قشنگ و لباس زرشکی اومد جلوم خیلی حال کردم
اما لیلا عین کسایی بود که هفتا کشتیش غرق شده!
هیچی دیگه همون لحظه من نشستم و لباس عوض کردم صاحبخونه اش اومد بالا چون در باز بود
زن جوانی بود حدودا44 ساله
و کارمند یکی از ادارات
دیگه اومده بود بشینه نشست تا ساعت 10ونیم! فکر کنید شامم خورد و بچهاشم اومدن بالا بازیشون کردن حسابی دیگه تازه ده ونیم رفت
البته زن بدی نبود و تا منو دید گفت این دختر عمه ات که دوستته؟
گفت اره گفت خیلی تعریفتو شنیدم تو چرا ایران موندی دختر؟ حیفی
من چهارچشم گفتم چطور؟ میگه از حرف زدن مشخص کلا تو بدرد ایران موندن نمیخوری حیفی دختر این همه استعداد و زیبایی وردار برو تا مثل ما گرفتار بچه و شوهرنشدی
هیج زن باهوشی ازدواج نمیکنه خخخخ
هرچی شد مابحث عوض کنیم باز برمیگشت بحث به مرگ وسوگواری و طریقه سوگواری کردن
و خاطرات تلخ و رد شدن ازشون
همین دیگه دختر دایی هم وسطش جلسه داشت باید میرفت دانشکده ساعت 8ونیم رفت ده برگشت
هرکاری کردم لیلاحتی یه لبخند به لبش نمیومد دوسه بارم سربچهاش داد کشید که دخترش خیلی گریه کرد وتااخر قهربود بنده خدا
دیگه صاحبخونه دختر دایی که رفت
لیلا میگه دیشب دکتر میگفت چرا موجانمیره از ایران؟
گفتم دکتر دیگه چرا؟ میگه از وقتی دیدت همش میپرسه نمیخواد ازدواج کنه من میخوام به دوستام معرفیش کنم
من میگم نه موجا ازدواجی نیست
میگه دیروز که اومدین برا تولدم وبهتر دیدت ورفتارت سنجیده
میگه این دختر نباید ایران بمونه حیفه حروم میشه همین الانشم حروم شده تواین مملکت
انگار وقتی خودت به چیزی فکر میکنی دیگران اون نقطه بهتر میبینن در تو
درگیری که من دارم این روزها همینه!
دیگه سعی کردیم یکم خوش بگذرونیم تا ساعت 12
لیلا هم از اول تااخرش قلیون کشید با صاحبخونه
من دیگه نفسم بالا نمیومد
و منو رسوند خونه ورفت
گفتم من امروز نمیرم خونه مامان ولی داداش میخواد بره
میمونم
دختر دایی هم گفت میمونه و اگر لیلا حالش بده میتونه باز دور هم باشیم
لیلا دیشب پیام فرستاده بود خداروشکر هزاران بار که شما دوتارو دارم
و قوت قلبم هستین
واقعا سخته یکی هنوز نفس میکشه منتظر معجزه ای هم منتظری بالاخره تموم بشه
دیشبم تا ساعت 3 بنده سریال می دیدم
استاد زبان هنوز بهم هیچ پیامی نداده مشخصا از دستم دلگیر
هنوز نمیدونم ناهار چی بخورم تازه صبحانه میل کردم شب وروز جاشون عوض شده این دوسه روز واسه من