هرگونه حرف وبحثی با صاحبخونه دیوانه ام به من استرس میده!
واقعیت زندگی اینه که ما نمیتونیم یه زندگی امن و سیف داشته باشیم
و ناگزیرهستیم که با بعضی آدمها به اجبار ارتباطی داشته باشیم
بقیه وسایل و نیمی از کفشها شسته شد
دختر دایی و لیلا کلی دلداریم دادن بابت وسواسی که دارم و
درکم کردن
بدترین قسمت وسواس اینه که خودت بهش آگاهی و میدونی کارت عادی و درست نیس
ولی تاانجامش ندی آروم نمیشی
این استرسی که من گرفتم بخاطر همینه وسواس برگشته و باهاش استرس و اضطراب هم برمیگرده!
سه تایی یکساعتی حرف زدیم وقرار شد هروقت من فکر وسواسی به ذهنم رسید در مورد موش
کثیفی خونه، اشغال بودن صاحبخونه با بچها درمیون بذارم که سریعا واکنش نشون ندم به اون وضعیت!
رفتم تو کوچه بستنی خریدم
و شوینده همه چی تموم کردم توی این چند روز
حتی میلی به بستنی خوردن ندارم! تااین حد !
داداش بچها رو نیاورد گفت اذیتی خودت بااین بلایی که داری سر خودت میاری من بچهارو بیارم
اذیتت میکنن
بهتر بذاریم برا یه وقت دیگه من براشون پاستا پخته بودم که گفت میام میبرم الان کلاس دارم
من برم تکالیف زبانم رو بفرستم برا استاد.