دیشب خوابم نمیبرد و من تا ساعت 4 بیدار بودم
خوب ظهر خوابیدن همینم داره دیگه:)
معمولا وقتی بد خواب میشم حال ندارم با کسی حرف بزنم
خواهرشوهر دختر دایی پیام داد
و برا شام دعوتم کرد گفت قرار بریم بیرون شام دعوت من
یه کافه جدید باز شده که خیلی با صفاست و....
دیگه منم اوکی دادم و خیلی خوشحال شد
همینطوری پادکست زبان گوش میکردم و تکس های انگلیسی میخوندم تا خوابم برد
ساعت 9 ونیم بیدار شدم
صبونه خوردم الان دیگه باید خونه رو تمیز کنم
چون دیشب فقط یخچال و گازو تمیز کردم
الان باید شروع کنم به تمیز کاری که تا ساعت 3 تموم شده باشه
و بعدش استراحت کنم وبرنامه هفتگیم رو بنویسم
و ...
دیشب خواب مرحوم رو دیدم
خیلی واضح توی ذهنم مونده که من تو کارگاهش بودم و ایقدی عادی و خوب باهم برخورد کردیم که
انگار هیچ اتفاقی نیفتاد ه بین ما!غر زد کاش کارگاه رو جمع کنم و من مثل همیشه بهش انگیزه دادم
گفتم چقد بدهکاری؟ خوب شروع هرکاری با وام وبدهی شروع میشه دیگه
و....
بعدش دختر دایی اینا اومدن اونجا و من و بردن بریم تو شهر مرحوم دور بزنیم اونا مسافر بودن!
سرم درد میکنه حس خاصی به خوابم ندارم یعنی احساسی نسبت به مرحوم!
کاش دیگه خوابشونبینم هرشب هرشب خوابش میبینم بس نیس!
ولی متوجه شدم وقتی خوابش میبینم یادم میمونه بهم ریختگی احساسی ندارم بعدش!
اما وقتی خوابه یادم نمیاد بهم میریزم!
امیدوارم امشب خوش بگذره بهمون که قطعا به قصد خوش گذرونی و فساد دارم میرم بیرون:)))))
قرار مرحله دوم واکسنم رو هفته اینده بزنم که خونه مامان باشم اگر حالم بد شد کنارم باشن
این پیشنهاد داداش دومی بود میگه مااینطوری نگرانیمون کمتر
و هم اینکه دلم میخواد با فاطیماباشم یکی دوروزی و تولد داداش سامی هم هست
داداش اینا هم اربعین نذری بزرگی دارن