روزی نو تابستانه...
دیشب خوابم نبرد
فکر کنم نزدیکهای 4 بود خوابیدم
با مامان و آجی صحبت کردم
اجی و داداش سرکلاسم بودن و برام قوت قلب بودن
و آجی خودش دبیر میگفت تسلطت خیلی خوب بوده
یکی دیگه از دوستام هم که استاد دانشگاه بود میگفت خیلی خوب و مفید بوده براش
راستش نمیدونم چرا برام اهمیتی نداره اینا!
مامان میگفت میدونی تو حالت خوب باشه من حالم خوبه!
نمیدونم فهمیده از حالم بهش دروغ میگم؟
حتما متوجه میشه ما با مادرهامون رابطه هورمونی و عاطفی داریم
داشتم توی ذهنم تکرار میکردم من از حالم به این مردم دروغهای بدی میگم!!
اون تایمی که مامان زنگ زده بود و جوابش ندادم تو بدترین حالت روحیم بودم!
وقتی اینطوریم جواب کسی رو نمیدم.
توی ذهنم زیاد موسیقی و شعر نواخته میشه این روزها
باید یک رایتینگ بنویسم درمورد اقای ی:)
میگه بیادرمورد رفیقترین دوست مجردت بنویس
منم میخوام درمورد ی بنویسم
واقعا بهترین رفیق مذکرم بوده
اینکه از چی خوشش میاد از چی بدش میاد
و....موضوع درس در خصوص مجرد بودنه.
امروز مرخصی گرفتم از مدیرم
که بیشتر بخوابم و کلا کار نکنم تا ظهر
خونه وحشتناک بهم ریخته است
تنها کاری که کردم فقط تمیز کردن گاز بوده
و چایی دم کردم قهوه دم کردم
اما میلی به غذا ندارم دوسه روزه اینطوریم میلی به غذا ندارم
من عاشق وعده صبحونه هستم اما دوروز واقعا اشتها ندارم براش
قهوه ام یخ کرد و نخوردم
باید هم جارو کنم خونه رو هم مرتب کنم هم تی بکشم
هم یخچال مرتب کنم
دیگه ببینم انجامشون میدم ایا؟
مدیر آموزش شعبه اصلی پیام داد یه گزارش از کارت بفرست
میخوام به مدیراصلی بدم
راستش تمایلی ندارم در سطح کشوری فعالیت کنم!
نمیدونمم چرا از اینکه توی دید باشم چندان خوشایندم نیست
خوب من خیلی از موقعیت های مهم رو واقعا نخواستم تاحالا
خواسته خودم بوده و اصلا بابتش نه خودم رو شماتت میکنم
نه اصلا دوست دارم بهش فکر کنم اگر میخواستم چی میشد؟
