دیروز خیلی روز بدی داشتم یعنی از نظر درد و انرژی منفی
درد داشتم و حس بد تنهایی دلم میخواست یکی کنارم باشه.
من کلا آدمیم که تو دردها تنهایی رو ترجیح میدم بخصوص دردهای جسمی!
مثلا چندماه پیش که افتادم و دنده هام شکست من به هیچ کس نگفتم
مامانم هنوز نمیدونه!
بعد فکر کنم دوماه بود که تازه به آجیم گفتم! و کلی دعوام کرد.که چراالان میگم؟
مثلا اگر حتی عمل هم نیاز داشته باشم ترجیحم اینه تنهایی برم بیمارستان
اینطوری زودتر خوب میشم
نگرانی آدمها اذیتم میکنه.بخصوص نگرانی مامانم یه جوری نگران میشه که آرزو میکنی کاش نگفته بودم!
قضیه درد تحمل ناپذیر دیروز اشکمو درآورد کلا من آدمیم سخت گریه میکنم
هرچند به لطف کلاس TA بیان احساسم و گریه حتی برام خیلی راحت شده
اما گریه برای درد جسمی نداشتم تاحالا یا من یادم نمیاد اصلا؟
تو زندگیم برای درد جسمی گریه کرده باشم!
اما دیروز واقعا گریه کردم
و دوست داشتم یکی بود کنارم دلم مادر رو میخواست حتی که نگرانم باشه
نمیدونم گاهی تووجود اونی که همه جا هست و گاهی هم هیچ جایی نیست
منظورم خداست!
ایشون نمیدونم نقشه اش چی بود؟
نیم ساعت قبل شروع کلاسم داداش دوباره زنگ زد
گفت فلانی تصادف کردن تو راه اینجا و کلا از صبح بیمارستان بوده
یه خانم مجرد از فامیل دور، و دوست خواهرم
حدودا 45 ساله است ایشون
دیگه من گفتم راستش داداش من کتف درد بدی دارم که اصلا نا ندارم وایسم
اما برو بیارش خونه من بنده خدااین موقع شب کجا بره.
چون خانمش شیف شب بود داداش نمیتونست اصرار کنه که بره خونه اونا
دیگه داداش گفتم بره نون بگیره
شماره رو هم گرفتم ازش تماس گرفتم اون بنده خدا هنوز بیمارستان بود
البته چیزیش نبود خیلی جز کوفتگی پاش درد میکرد وگفت کلی ام ار ای و... سیتی ازش گرفتن از صبح
گفتم هر وقت کارت تموم شد به من بگو آژانس میفرستم برات.
دیگه خودمم دست به کار شام شدم
نمیدونستم واقعا چی درست کنم؟ دوتا سیب زمینی آبپر گذاشته بودم
که بعدا بذارم توی فر سیب زمینی شکم پر درست کنم
دیگه رنده کردم و مایه کوکو شد:)
این خانم رو میشناسم اصلا ادم تعارفی نیست و آدم راحتی
و منم که اصلا جوری بودم که هرکس میدید میفهمید حالم خوب نیست
گفتم کوکو درست میکنم و سالاد عدس پلو هم که هست
یه مدته اصلا خودمو اذیت نمیکنم بخاطرمهمان قبلا میگفتم همه چی باید پرفکت باشه
اما اون چیزی که مهمانی رو حتی ناخونده اش رو خوب میکنه
همین ساده گرفتنشه. جوری که راحت باشم!
دیگه میوه واینها شستم و شربت خیار و سکنجبین هم آماده کردم
خانم زنگ زد گفت تموم شده کارش و منم زنگ زدم آژانس رفت دنبالش
که چون بیمارستان دولتی خیلی دور از خونه من یه 40 دقیقه ای طول کشید
منم کلاسمو کنسل کردم و از استاد معذرت خواهی کردم
مهمونم رسید و معذب بود بخاطر بیمارستان بودنش
من حوله و لباس هم براش آماده کرده بودم
سایزم نبود بنده خدا دوسه سایز از من بزرگتره
اما لباس برا چنین مواقعی دارم یکی دو دست
گفتم معذب نباش بیا برو حموم برات لباس هم گذاشتم
نگران کرونا و... نباش من دیگه روی کرونا حساس نیستم میدونم فقط تنفسی هست
دیگه ایشون رفت دوش گرفت و لباسهاشم تو حموم شست
منم کوکوها رو تموم کردم و مخلفات کنارش گذاشتم و میز شام حاضر کردم
چایی هم دم کردم میدونستم چایی هم دوست داره
دیگه تاایشون از حموم در اومد شام خوردیم و گفت از صبح هیچی نخورده بوده
و خیلی تشکر کرد گفت خوشمزه است این کوکو
گفتم من دیگه راحت گرفتم که شماهم راحت باشید
بعد شامم میوه و تنقلات اینها گذاشتم و نشستیم رو زمین و حرف زدن
دیگه از هر دری سخنی
متوجه شد من بد جور میشینم و اذیتم گفت جاییت درد داره انگار؟
گفتم اره چند رو کتفم درد میکنه
دیگه بنده خدا با پماد رزماری که دکتر بهش داده بود
برا من ماساژش داد حسابی
گفت اینجا چیه؟ استخون دنده ام که جوش خورده یکم برآمدگی داشت
گفتم دنده ام شکسته چند ماه پیش
گفت حس میکنم دردت بخاطر همین فشار میاره به ستون فقراتت احتمالا
یا مراقبت نکردی بدجور نشستی این به هر حال تاثیر میذاره
دیدم ممکنه راست بگه واقعا
ولی دستش درد نکنه دم خدا هم گرم:) یکی فرستاد منو ماساژ داد هم اینکه
تنها نباشم و حالم خیلی بهتر شد
بعدشم که ساعت 1 دیگه من براش رختخواب پهن کردم
رسما تشکهایی که برا عید خریده بودم افتتاح شد:)
براش آب و خوراکی گذاشتم گفتم شاید معذب باشه ونصف شب گشنه اش بشه
براش یخ گذاشتم تو پلاستیک بذار روی زانوش که کلی آمپول اینا زده بودن انگار
و خوابیدم تا ساعت 8 ونیم مهمانمم بیدار شده بود اما تو جاش بود.
دیگه بیدارشدم و صبحانه رو هم آماده کردم مفصل.
میگه من تاحالا تو عمرم ایقدی صبحونه نخورده بودم:)
و چسبید حسابی دست داداش بابت نون کنجدی هاش هم درد نکنه
میخواستم ناهار هم درست کنم که گفت به داداشش گفته بیاد دنبالش
و نمیمونه
که نیم ساعت پیش دیگه اومدن دنبالش رفت.
خلاصه اینطوری گذشت :) و خداروشکر