چرا این همه پستم میاد:))) بدترین مکان بدترین زمان -1

راستش گاهی یه اتفاقات کوچیکی توی زندگی میفته که

سرآغاز یه سلسله تحلیل در من میشه!

مثلا قضیه بال سنجاقک و طوفان !

امروز شاید نمیدونم بعد 7 سال پسر دایی دوستم ازمن سراغ گرفت!

که منو برد دقیقا به 10سال پیش...

زمان ارشد من با دوستی صمیمی بودم و باهم رفت وآمد خانوادگی داشتیم

رفت و آمد من به اون خونه پرجمعیت، و پررفت وآمد باعث میشد که هرروزی من

با یک سری ازفامیلشون هم آشنا بشم

بعد اینا منو جشنها و دور همی هاشون دعوت کنن!

مادرخانواده لطف بیش از حدی به من داشت

و محبت و توجه دختران اون خانواده باعث میشد واقعا از بودن توی جمعشون

هم احساس خوبی کنم هم احساس راحتی! و هم صدالبته امنیت

بعد چندماه رفت و آمد یه سری مسائل پیچیده ای شروع شد

من و مرحوم تازه آشنا شده بودیم رابطمون هم هیچ تعریفی نداشت!

یعنی نه اسمش دوستی بود نه اسم هم دانشکده ای نه هیچی

تعریفی حداقل برای من نداشت اون تایم! یعنی میخوام بگم ریلیشن شیپ نبود!

واگر بود از سمت مرحوم یکطرفته بود!

خوب من از خانواده دور بودم

از طرفی هم این خانواده گرم و صمیمی برای من حکم خانوادم رو داشت

اگر قدیمی های پیجم یادشون باشه

توی همین تایم من درگیر مشکلاتی بودم که پسرعموم برام رقم زده بود

و هم پر از خشم بودم هم تنها بودم هم اینکه رابطم با خانوادم داغون بود و ترد شده بودم

خوب این ارتباطات داغونم با خانواده و خشمی که ازشون داشتم سراینکه حمایتم نکردن

وجلوم ایستادن بخاطر پسرعمومی  عوضیم و پاپوش هایی که برام درست میکرد هرروز و هرروز

من منتظر یه تماس از خانواده بودم که بگن فلان آقا زنگ زده گفت من با موجا  س*س داشتم

من با موجا فلان جا بودم .

واقعا ازاین ماجراها داشتم آدم اجیر کرده بود یه روانی مزاحم، که زنگ میزد محل کار داداشام

و از این حرفها درباره من بهشون میزد! که با خواهر همکارتون ارتباط دارم

حالا فکر کنید سه داداش بزرگه من هرسه شغل مهمی دارن و آبرویی و عزتی!

راستش الان که از این ماجرا گذشته بهشون حق میدم غیرتی شده باشن! اونم اونا که

که فرهنگ خانوادگی و ایرانی و جنوبی بودن بهشون میزانی ازغیرت و تعصب رو ژنتیکی داده!

هضمش براشون سخت بود و واقعا فکر میکنم گاهی باور میکردن!

که آبروشون از سمت من در خطره و نکنه من همچین آدمیم!

اینها رو میگم که هم یادتون بیاد هم اینکه یه شناختی اون موقعیت من بیاد به ذهنتون

من اسمش گذاشتم بدترین تایم بدترین مکان!

ارشد خوندن تو یه شهر مذهبی و بسته خودش کم سخت نبود

حالا تنها باشی و هرروزم این تنشها رو به جون بخری.

خوب من از دوستم و خانوادش آرامش میگرفتم

چیزی که از خانوادم نمیتونستم بگیرم

یادمه خطمو عوض کردم بخاطر همین تماسها و تنشها

چون زن عموم زنگ میزد عمو زنگ میزد یا خدا پیامهای دخترعموهام

اصن یه وضعیت داغونی بود

مزاحم روانیم خود پسرعموم

خطمو عوض کردمو و فقط هم به مامانم و دو تاداداش کوچیکه شمارم دادم

آجیم که اصن نگم سلطان حاشیه درست کردن برا من بود توی اون تایم

و به من واقعا شک داشت! بخاطر شغل اون تایمی که داشت بهش حق میدم

مغزش تاب ورداشته بود!

خلاصه من از ندا و خانواده اش نگم که چقد پر از آرامش بودن برام

پراز حمایت، پر از حال خوب، دور همی های سالم و خوب

نمیذاشتن خوابگاه بمونم و مرتب دعوتم میکردن جوری که صدا دانشگاه درآومد

یادمه اون موقع خوابگاه ها بخصوص دولتی ها خیلی سختگیر بودن

و غیبت فرد رو به خانواده اطلاع میدادن که اقا این دخترتون اصن خوابگاه نیستا!

که مامان در جریان بود و خوب ارتباط دو طرفه بود و گفت دختر میتونه بااین خانواده

در ارتباط باشه!و یادمه نامه نوشت امضا کرد فرستاد برای امور خوابگاهها که دیگه گیر ندن به من!

خوب این رفت وآمد بعد چند ماه یه حواشی درست کرد برای من

اینطوری که اول خواهر زاده دوستم به من پیام داد که اقا من عاشقتم و....

حالا این جوجه چندسالش بود؟ 5 سال از من کوچیکتر بود و اون موقع واقعا

بیانش زشت بود! اینکه یه نفر با سن کمتر عاشق دختر بزرگتر بشه یه قبح بدی داشت

و اینم کله اش خیلی داغ بود! کلا من حس نوجون بودن بهش داشتم!

من اون تایم 26 ساله بودم و اون 21 ساله.

من خوب اوایل به دوستم نگفتم روم نمیشد که بگم

فقط تهدیدش کردم اگر پیام بده بهم به داییش و خاله اش میگم!

اینم دست برداشت دیگه!

اما ظاهرا!

بعد چندماه خوب هی دایره فامیلهاشون بزرگ وبزرگتر میشد یعنی برای من!

آشنایی من با مثلا بقیه خواهر زاده های دوستم که در استانهای دیگه زندگی میکردن!

و پسردایی و پسر عمو و پسر خاله و دخترهاشون....

بعد یک ماه بعدش پسر داییش که یک سال از من بزرگتر بود به من ابراز علاقه کرد

که این پسر داییشون داروساز بود و داروخانه داشت و آشنایی من بااون اصلا تو مراسمها نبود

من با ندا رفته بودم داروخانه که اونجا با پسرداییش آشنا شدم و معرفیش کرد و یادمه یه کرم میزدم اون موقع

به اسم رتینال که آمریکایی بود، و کمیابم بود الانم نیست دیگه، برامن گیر میاورد و من میرفتم ازش میگرفتم

این سرآغاز آشنایی من و مسعود بود، مسعود پسر اوکی بود ولی زیادی احساساتی بود!

یعنی جوری که ابراز علاقه میکرد رو دوست نداشتم اینم توی همین یکی دوبار اول که درخواستش مطرح کرد من جواب رد دادم.

راستش داغونتر از این حرفها بودم از نظر روحی که حوصله کسی روداشته باشم!

بعد چندوقت بعدش یکی دیگه از خواهر زاده های دوستم که اصلا این استان هم نبودن و یه شب منو دیده بود

تو فیس بوک منو پیدا کرده بود و به من پیام داده بود.

اون موقع فیسبوک توی اوج بود یادش بخیر:) این خواهر زاده دوستم مدل بود خیلی خوشتیپ بود

خیلیم از نظر فرهنگی و اجتماعی جایگاه بالایی داشتن و تک فرزند بود، اما اینم دو سال از من کوچیکتر بود

و من به شاهین خان هم جواب رد دادم

تااینجا دوستم جز از قضیه پسرداییش که خود پسرداییش مطرح کرده بود خبرنداشت!

و من سعی میکردم فقط تو جمع های زنانه ودورهمی های زنانه اشون برم دیگه.

بخوام راست و حسینی بگم بهتون توی اون تایم از نظر روحی هرچند داغون بودم اما توی اوج زیباییم بودم

نمیدونمم چرا؟ شاید بخاطر سنم! نمیدونم واقعا

هرچی بود خیلی بلد بودم پوستم عالی بود و مدرخشید بهم تو دانشگاه میگفتن هلو، بخاطر لپای گل انداخته ام!

ندا همیشه میگفت تو خوشگل ترین دختر کلاسی و خیلی تو دیدی! اما من واقعا اون تایم

خیلی داغون بودم هیچ اعتماد به نفسی نداشتم! از خودم بدم میومد یه جورایی!

الان احساس میکنم واقعا قیافم متوسط و معمولی به نظر خودم.

توی همین حین یه روز که با ندا تنها بودیم، داییش هم اومد اونجا

یعنی من خواب بودم نزدیک غروب بود

وقتی بیدارشدم دیدم ندا داره با یکی حرف میزنه و داییش بود

و معرفی شدیم بهم همون تایم برگشت به ندا گفت

ااا چه دوست خوشگلی داری کجا قایمش کرده بودی تاایشون و مسعود رو بهم معرفی کنیم!

حالا خبر نداشتم که ایشون بابای دکتر هست.

بعد چندوقتی اون تایم من تو کار سکه بودم بخاطر خرج زندگی و غرور خودم و اختلافات خانوادگی

یه سری کار میکردم مثل کارپژوهشی و .... که خرج زندگی دربیاد.

با ندا و داییش رفتیم سکه بخریم! هرسری میخواستیم بریم تنها نمیرفتیم

با داییش میرفتیم و برمیگشتیم بخاطر امنیتمون. وهم اینکه طرف سرمون کلاه نذاره

داییش شماره منو از ندا گرفته بود حالا بگم داییش آدم جا افتاده ای بود که تو کار خودش

خیلی خفن بود وکلی اعتبار داشت

یه چندباری به من پیام داد! پیامهاش بو دار بود

مثلا به من میگفت عزیز دلم خوشگلم گلم!

 ادامه رو تو پست بعدی مینویسم تا یه چایی دم کنم

شما هم تخمه بیارید و سبزی:)

 

موجا ... ۴ خوشم اومد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان