داداش عصری اومد دنبالم و یک ساعت پیش رسیدیم خونه
اینجا بدتر!
اینترنت حتی سایت های داخلی رو هم باز نمیکنه
عصبی و کلافه ام حس زندان بهم دست داده
حس اسیر بودن
نگران هم هستم
حتی به داداش هم نشد خبر بدم که اومدم اینجا
میشینم فیلم میبینم
ظهر هم ناخنهام لاک زدم
تا حد مرگ بستنی خوردم این 48 ساعت!
و امروز ظهر که بستنی هام تموم شد
زنگ زدم آژانس ساعت دو ظهر توی این جهنم رفته برام بستنی سنتی خریده و موز
و نشستم تا عصر که داداش بیاد لیوان لیوان موز وبستنی خوردم
میفهمم که ریشه اش اضطرابه!
بیشتر هم ریشه اش خوب اضطرابم سیاسی
ته چین درست کردم برای ناهارفکر کنم دوسه ماهی میشه درست نکردم
خوشمزه بود اما پای فیلم خوردم اصلا نفهمیدم چطوری غذا خوردم
شما چطوری پا فیلم غذا میخوردید:(
به ی رسوندم که نت نداریم که نگران نشه
من با پراکسی اینجا رو باز کردم اینجا همینم باز نمیشه!
مامان خیلی خوشحال شده که اومدم اتاقم رو خیلی تمیز و مرتب کرده بازم متکا دوخته واسه من:(
کلافگی بدی دارم حس بی قراری هم بهش اضافه شده
مداد رنگی هام اوردم که نقاشی بکشم شاید بهتر شدم