بعد دوسه هفته بالاخره من و مشاورم موفق شدیم باهم حرف بزنیم
شرح حال ما همین شعر بوتولت است و بس!!
یکمی حرف زدیم با مشاورم ذهنم باز شد
امروز صبح باز آژانس در اختیار گرفتم که برم کارهای بیرونم انجام بدم
اول رفتم اداره آب چون برام اخطار قطع اومده بود
و من همه قبضهام رو پرداخت کردم قبلا و قبض پرداخت نشده ندارم!
دیگه رفتم اداره آب 5 دقیقه ای کارم رو انجام دادن و ازم شماره گرفتن و شماره اشتراک
گفتن میان بازدید ببنن چرا زده کنتور خراب است!
گفت فردا ساعت چند بیام که شما باشید گفتم ساعت 11ونیم به بعد هستم
چون قبل از 11ونیم به شدت سرم شلوغه نمیتونم حتی سرمم برگردونم از پای کارهای شرکت
دیگه بعد رفتم بانک کارت اعتباری وامم رو گرفتم و تشکر هم کردم
بعدم کنار بانک دوسه تا دفترچه یادداشت و یه دونه دفتر طراحی گرفتم و یه مداد نرم.
برگشتم باز پای کارهای شرکت که خدا روشکر بخاطر تعطیلی بانکها و تعطیلی تهران و البرز
شرکت ماهم تعطیل شد تا روز یکشنبه :)
دیگه به سین گفتم خیلی خوشحال شد
و منم ذوق کردم که تعطیلیم چند روزی صبح میتونم بخوابم و به زبانم برسم و به کارهام
که آجی زنگ زد پاشو بیا میدونم تعطیل شدی
گفتم حالا شاید دوروز آخری اومدم!
که ناراحت شد که تو شش روز تعطیلی و نمیخوای بیای و...
گفتم خوب نمیتونم اونجا درس بخونم کارهام مونده !
خلاصه ناهارم که ماکارونی داشتم ساعت 4 تازه ناهار خوردم و بعدم که کلاس داشتم و بعدشم مشاوره
وسط مشاوره هم این مامور اب اومده بود کنتور تست کنه اخه ساعت 7 ونیم؟
شماقرار بود فردا 11ونیم بیای که
دیگه بهش گفتم کلاس دارم هروقت تموم شد زنگ میزنم که بیای
کلاسم که تموم شد زنگ زدم بنده خدارفته بود روستا قبض پخش کنه باز برگشت
و تست کرد کنتور رو گفت مشکلی نداره مصرفت پایین ما فکر کردیم خرابه
دیگه گفت بیا اداره که دوستش گفت نه بنده خداامروز اومد سختش بود
فیلم بگیر از کنتور بفرست واتساپ مدیری که امروز بهت شماره داد
من خودم درستش میکنم نمیخواد بیای اداره
دیگه خیالم راحت شد
وگرنه باز سر تعویض کنتور و هزینه ها با صاحبخونه زبون نفهمم دعوایی برپا میشد
بچهاایقدی آرومم و اعصابم راحته که بلاکش کردم و شرط گذاشتم مزاحم نشه!
جرات نمی کنه دیگه صدام کنه حتی دیگه خودشو دخترشم دعوا نمیکنن!
امیدوارم دیگه ازشرش راحت بشم واقعا
بعدم از همونجا رفتم بیرون نون تست و ذرت گرفتم برا پفیلا هوس کرده بودم
با بستنی اینارو گرفتم وبرگشتم ایقدی هوا گرم و شرجی که خیس خیس عرق برگشتم
نمیشه با ماسک نفس کشید!!!
الانم میخوام فقط ولوو شم هرچند خونه شلخته است میذارم فردا بعد از بیداری تمیزش میکنم
کتاب بخونم فکر کنم
ودیگر هیچ
اصلا اشتها ندارم این روزها در حدی که فقط ضعف نکنم یه چیزی میخورم ولی میلی ندارم کلا
نمیدونم چهره ام چی شده؟
هرکی این مدت منو میبینه میگه پای چشات گود افتاده صورتت غمگینه
راستم میگن اصلا شرایط خوزستان خوب نیست
و من واقعا جگرم کبابه خودم وسط این جهنمم و کاری هم از دستم بر نمیاد...
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی، آدمِ خردمند را چنین تعریف کردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را بیوحشت سپری کردن،
بدی را با نیکی پاسخ دادن،
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن،
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم.
☆☆ ۲ ☆☆
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکهها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من، همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده میشد اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
☆☆☆ ۳ ☆☆☆
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل میکند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میکند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!
آیندگان - برتولت برشت