امروز تولد فاطیماست
و من از دیروز تمام خاطرات اون روزی که از بیمارستان آومد خونه تو ذهنم مرور شد...
مثل یک فیلم لبخند داداش لپهای گل انداخته اش...اون شب سرد و بارونی
وقتی اون موجود کوچولویه ظریف و سرخ رو گذاشتن بغلم و دوربین ثبتش کرد
اون عکس تو دستهام بود دیشب داشتم تمام خاطرات این 24 سال فاطیما رو مرور میکردم
به داداش به اون شب به مهمونها حتی و ادمهایی که از اون مهمونی فوت شدن ونیستن
بغضی که داشتم از صبح میخوردمش و قورتش میدادم چون وظایفم اجازه نمیداد بشینم یه گوشه زار بزنم
وقتشو نداشتم غمگین باشم
کلافگی کل روزم رو میدونستم بخاطر چیه
دیشب که تا یکم تایم گیرم اومد اشکام سرازیر شد
بعد صبح که باز با اشک صبحانه ام خوردم رفتم باشگاه
و به سختی جلو اشکام گرفته بودم و پناه اورده بودم به اون دستگاه های فولادی که بگذرم از امروز
از همون صبح به خودم گفتم موجا قرار امروز اینجوری بگذره
یکم بغض کنی گریه کنی غذادرست کنی کارهای شرکت انجام بدی باز بغض کنی
غذات بخوری
باز کارهای شرکت
وظایفت
باز یکم گریه و غمگین بودن
باز کار بعدم باید بری کلاس رقص باید باهمون بغض حتی برقصی وتمرین امروزتو انجام بدی
انگار بزرگسالی همینه که نه از غمگین بودن میترسی نه از شادی زیادی جوگیر
انگار میدونی قرار همه چی بگذره و هیچ چیزی دائمی نیست