اونقدر از 5شنبه سرخودمو شلوغ کردم
که یکی باید بیاد از زیر این همه کار منو نجات بده!
گفته بودم حجم کارم رو میخوام زیاد کنم
و همین کارو هم کردم
به محضی که ادمی تلاش و خواسته خودشو نشون بده
خدا هم اجابت میکنه
البته اجابت کردن خدا با اونی که ما میخوایم گاهی فرق داره!
اونم روش خودشو داره دیگه
خلاصه که یه جوریم فرصت خواب مکالمه و حتی اشپزی و باشگاه رفتنم ندارم!
دیروز ازعصر خیلی حالم بدتر شد
مریم پیام داد که دوسوال واجب داره
منم جوابش دادم
ولی حین مکالمه باز حالم بد شد
یه جوری بهم استرس و اضطراب میده در مورد یه موضوع خاص که
اصلا به اون ربطی هم نداره واقعا
دوسه بار بهش گفتم شرایط روحی و جسمی من خوب نیست امروز
و نمیخوام به خودم فشار بیارم بااین افکار ولی باز هی حرف خودشو زد
و در نهایت من گفتم ببخشید دارم بالا میارم
واقعا هم داشتم بالا میاوردم
دیگه از اون تایم من حالت تهوع و سرگیجه شدید داشتم عین این زنهای باردار
از نور هم حتی حالم بهم میخورد
هرچی میم اصرار کرد پاشو ببرمت دکتر اینطوری نمیشه
گوش نکردم
اخرشب گفت ببین اگر من بودم حرفتو گوش نمیکردم خدامیدونه چی سرم میاوردی
راستم میگه
ولی من میدونستم فشار عصبی و دکتر رفتن چندان تاثیری نداره
ساقی هم گفت بیام پیشت ازت مراقبت کنم گفتم نه به تاریکی و سکوت نیاز دارم
تا ساعت 11 همین حالو داشتم
درنهایت از استرس کارای امروز
پاشدم و نشستم پای سیستم و خداروشکر تا ساعت یک کار کردم
و بعدم خوابیدم صبحم زود بیدار شدم و کارها رو رسوندم
ناهارم مامان میم دستش دردنکنه ماکارونی درست کرده
میم زحمت کشید غذا اورد گفت تو وقت اشپزی نداری اشتها هم نداری
دستپخت مامان میم برام حس خونه رو داشت حس برگشتن از سفر ورسیدن به خونه :)))
شاید امروز برم یه قدمی بزنم هرچند هوا بسیار گرم و شرجی
ولی به قول میم یه کافه تراپی نیازته