دیشب بالاخره به میم اوکی دادم شام بریم بیرون
اصلا هم فاز خوبی نداشتم برا بیرون رفتن
ولی چون قول داده بودم نمیشد زیرش بزنم
این اولین باری بودمن میخواستم شام میم رو دعوت کنم بیرون!
منظورم از دعوت یعنی حساب کردن هزینه شام هست
کلا میم نمیذاره وقتی باهمیم هستیم من هزینه ای پرداخت کنم برای خوراکمون یا ....
برا همین من خریدام رو میذارم خودم تنهایی انجام بدم!
این سری کلی شرط و شروط کردم که یا نمیام یا باید مهمان من باشی
قبول کرد هرچند دم در رستوران دبه درآورد گفتم اگر کارت منو نبری از ماشین پیاده میشم میرم خونه
والا چه کاریه
منم که البته نمیتونستم پیاده شم بیام خونه
با دامن پلیسه و کفش پاشه بلند و کت کوتاه و روسری کوتاه تور
عین سیس خواهر داماد بودم واسه مراسم خاستگاری!!!
دقیقا همین سیس بودم
این رستوران خیلی شلوغ هست البته فودکورت هست
دیگه پیتزا کالزونه و سوخاری سفارش دادیم گفتن 40 مین دیگه حاضر میشه
ما هم سفارش دادیم رفتیم یکم دور بزنیم که سر از خارج شهر درآوردیم و مسیر قبرستون!
اولین باری بود میرفتیم این سمتی
و من پرسیدم قبرسون همین نزدیکی هست؟
گفت تا حالا نرفتی؟
گفتم نه گفت بریم ؟ منم از خدامه
زدیم رفتیم قبرستون من گفتم میخوام پیاده شم
گفت باشه پس بریم سرخاک بابام
رفتیم و من عجیب هم دلم گرفته از دیشب هم آرومم چون میدونم مقصد کجاست!
حقیقتا دیشب به آرامش و سکوت وبی دغدغه گی مرده ها به بی حسی شون و سکوتی که داشتن
واقعا حسودیم شد!
سیس خواهر داماد سر از قبرستون درآورد انگار رفته بودم مادلینگ و عکاسی
ولی واقعا دوست دارم شبها گاهی بریم قبرستون
دیگه هیچی نشستیم و یکم دلتنگ داداش شدم
به این فکر کردم این ادمهایی که مردن ورفتن تموم شدن؟ یاخبری هست اونور؟
به اینکه جواب سوالاشون گرفتن؟ زندگیشون تموم بوده یا ناتمام؟
حسرت چه چیزی رو داشتن که رفتن؟
اونقدر ذهنم درگیر شد
که تو راه برگشت میم میگفت خیلی تو فکری چی شده
اصلا اونجا نبودم
غذا هم که من زیاد نخوردم چندتادونه چیپس و یه تیکه کوچیک کالزونه خوردم
میم مثل همیشه ناراحت شد بابت اینکه من پا به پاش نمیخورم
حداقل میم از یه ادم کم غذا پیش من تبدیل شد به یه ادمی که الان من کنارش بی اشتها میام!!
البته واقعا هم این روزها اشتها ندارم
بعد غذاهم یکم دیگه دور زدیم و من رسوند خونه
یکم ذهنم خسته است
ولی کار کردنم خوبه
هرچیزی رو بجز کار کردن رو سرسری انجام میدم
اتفاقاکارم رو دارم بیشتر هم میکنم درمان من کار کردن زیاد وفرصت ندادن به ذهنم برای فکرای زیادی!
امروز به ساقی میگفتم
انگار دارم پوست می اندازم
یه جور تغییراتی رو دارم حس میکنم شبیه بیرون اومدن از پیله
و تغییرات اساسی!