امروزساعت 4 تا 6ونیم کلاس داشتم
و تو اون تایم ایقدی هوا گرم بود که هی استاد میگفت خانم فلانی انگار خیلی بدگرمایی:((
روزهای گذشته اینجا بارون در حد سیل و طوفان شدید بود
یه شب میم رفت برا من شام گرفت دقیقا همون تایمی که رفتم غذا رو ازش بگیرم
طوفان شروع شد خیلی وحشتناک بود من که خودمو به خونه رسوندم میم هم
تو حین حرکت بود
مجبور شد یه کوچه بایسته تا طوفان تموم بشه همه راههای ارتباطی هم قطع شده بود
ولی خداروشکر زود عادی شد همه چی
منم قبل طوفان رفته بودم قدم زدم زیر بارون و کافه محبوبم
قرار فردا شب هم با مریم بریم اونجا دیشبم با مریم رفتیم اخر شب یکم دور زدیم و حرف زدیم و برگشتیم خونه
هر دو خسته بودیم
یکی از نعمت های خوب دنیا داشتن دوستان خوبه که میتونی کنارشون لذت ببری از زندگی و لحظاتت
این روزها ریز ریز صبوری میکنم
یه جاهایی پا میذارم روی احساسم
چون نمیتونم به احساساتم اطمینان کنم
سعی میکنم سربه سر میم نذارم و یه جاهایی هم صبوری کنم
شاید دارم یاد میگیرم تعامل کنم حتی فکر میکنم سعی میکنم اون ادم سمی رابطه نباشم
بدنم با داروهای جدید خوب مچ شده
یه جورایی حس عادی بودن برام داره ولی هنوز چند روز بیشتر نشده و نمیتونم قضاوت کنم!
امروز هم باشگاه رفتم و هم عصر با وجود خستگی بعد کلاس
ولی اومدم خونه و بعدش رفتم یکم قدم زدم
قدم زدن ذهن منو آروم میکنه
دیروز برای دو روز کتلت و لوبیاچشم بلبلی پلو درست کردم
و امروز از اشپزی معاف بودم
ولی فردا روز اشپزیمه
و یه عالمه کار بیرون دارم ولی باید بذارمش برای اخر هفته
خونه میم یه جوری شده رفت و امدمون سخت شده
داداش داده همه درختهای تو باغچشون رو هرس کردن:)))))) یه جوری هرصش کردن که مغول باایران نکرد
یه جوری که انگار با ما سر لج داشته محل قرار مدار ما پشت همین درختها بود عین فیلم هندی ها
و همینکه استتار میکرد خونه رو که الان دیگه تا هفت محله اینو و اونور اونم خونه میم که سرچهارراه هست رو بهش دید دارن
میم فعلا میخواد دور باغچه دم در خونه رو حفاظ چوبی بکشه این پیشنهاد من بود البته
چون با معماری خونشون خیلی میخونه و میم هم استقبال کرد
حالا قرار که همین روزها سفارش بده حفاظ هارو
ولی تا دوسه ماه رفت و امدمون سخت میشه مگر گل پیچی چیزی بکاره که تو تایم کم رشد کنه:))))
میگم لوبیای سحر امیز بکار:))))))
با ما چه کردی اقای برادر؟
تازه اقا داره میاد ایران بمونه کلا و میخواد طبقه بالا ساکن بشه:))))))
میم شبیه پادشاههایی هست که به اقلیمش تجاوز شده
ولی از طرفی تلاش زیادی کرد برادرش رو نگه داره و قانعش کنه بمونه
هر تصمیمی هم یه عوارضی داره دیگه
احساس میکنم باز بی اشتها شدم ظهر نصف غذام رو نخوردم
شب هم به زور چندتا فلافل خوردم
بدون نون اینا میل نداشتم
بااینکه تمریناتم باکیفیت هنور تغذیه و اشتهام پایین