یه جورایی زندگیم انگار برگشته به عید 1400
ولی خیلی بدتر و شدیدتر از اون
همه چی بهم ریخت یهو و همه زندگیم از دستم در رفت
اینو بگم دیگه از میم نپرسید ما رابطمون تموم شد من یه اشتباهی کردم
و تموم شد همه چی
از دست دادن میم برام اصلا آسون نیست واصلا نمیدونم چطور میتونم بااین قضیه کنار بیام
اینکه نزدیکه و میبینمش خودش بدترین درده
از حال روحیم بخوابم بگم در شدیدترین حالت روحی زندگیم هستم
اضطراب وحشتناک به من غالب شده به همراه افسردگی
نمیدونم قرار توی این مرحله چه درسی از زندگی یاد بگیرم
فقط میتونم تحمل و طاقت این رنج رو ندارم اونقدر تحملش برام سخته
که به مرگ فکر میکنم
بیش از هرچیزی به مرگ فکر میکنم و اصلا قوی نیستم توی این ماجرا
داروها هم تاالان فایده چندانی برام نداشته متاسفانه
عقلمم کار نمیکنه بشینم یه تصمیم درست حسابی بگیرم
زندگیم کارم همه چی روهواست رسما
و نمیدونم فقط دعا کنید بتونم خودمو جمع کنم