بالاخره سالگرد دوم هم تموم
تموم اون لحظاتی که سر خاک نشسته بودم
به این فکر میکردم توی این دوسال چقدر من و خانوادم عوض شدیم
چقدر که من عوض شدم جوری که نمیتونم اون موجای قبل فوت برادرم رو به یاد بیارم حتی
چیزی و دردی در زندگیم نبود که نتونسته باشم باهاش کنار بیام
من با فوت بابا خیلی خوب کنار اومدم ما واقعا با فوت بابا خوب کنار اومدیم
زندگی کردیم شادی کردیم
بزرگ شدیم درس خوندیم کار کردیم
ولی فوت داداش رسما همه ی مارو سوزوند خراب کرد خاکستر کرد
و از نو ساخت
یه دردی که نمیشه باهاش کنار اومد میپذیری که نیست
اما نمیتونی با این نبودنه کنار بیای
خاطرات پررنگه
اونقدر حجم نبودنش یه داغ سنگین که من که دقت میکنم
میبینم مثلا عمه نازی نمیتونه با فوت داداش کناربیاد
هنوز میاد سر خاک عین من زار میزنه
چون رابطه نزدیکی داشت داداش بااین خانواده هرچی مسافرت بوده باهم بودن
هیچ جایی جزمسافرت هایی خارجی که داداش رفته نبوده که باهم نبوده باشن
میخوام بگم رفتن داداش من چرا برای هیچ کس عادی نیست؟
چرا هیچ کس بااین نبودنه کنار نمیاد؟ باور پذیر نیست اصلا
من میشینم در حینی که دارم گریه میکنم انالیز میکنم این درد رو
موشکافی میکنم
میبینم دردی تو زندگیم نبوده که هرچی براش گریه کنم سبک نشم و سیر نشم
هرچی برای اون نبودنه غصه بخورم و خلاص نشم از دردش
کم نمیشه بیشتر و بدتر میشه این درد
بعد میرسم به حرف داداشی که نبودن یه ادمهایی همینه
جاشون درد میکنه جای نبودنه درد داره
من از لحظه ای که رسیدم سرخاک تا لحظه ای که اومدیم خونه
آروم و بی صدا مثل همیشه هنزفریم رو گذاشتم و با اون اهنگ معروف گریه کردم ولی سبک نشدم
با یه سرو روی ورم کرده
سردرد بدی به زور مامان بلند شدم
هرکیم اومد و تسلیت گفت و سلام داد رو متوجه نشدم اصلا
سرخاک داداش برای من اینطوری انگار میرم وارد یه دنیای دیگه میشم
متوجه هیچ ادمی نمیشم متوجه شلوغی دورم نمیشم واون لحظه اصلا توی این دنیا نیستم واقعا
با اجی رفتیم به خانواده ساقی هم تسلیت گفتیم مادربزرگش فوت شد
نشد برم مراسمشون
داشتم به نفرتم به زنیکه فکر میکردم
تا حالا شده دلتون برای یکی خیلی بسوزه؟ ولی ازش متنفر باشید در حین رحم داشتن بهش
و دلسوزی ازش بدتون بیاد؟
من این حس رو به هیچ کسی نداشتم الان به این زن دارم
دلم براش خیلی میسوزه ولی ازش متنفرم و دوست دارم هیچ وقت نبینمش صداش نشنونم
اخبارش به گوشم نرسه
مامان گفت چرا ایقدی ازش متنفری؟
براش تمام اون صحنه هایی که اون چندروز قبل فوت داداش دیدم رو نتونستم تعریف کنم
ولی یه جاهایی رو گفتم
از خودم تونستم بگم برای اولین بار
که من برادرم فوت شده بود ولی 5 طبقه رو تنهایی رفتم بالا که اتاق داداشی که نبود و هنوز حتی
نمیتونستم باور کنم تو بهت بودم رو خالی میکردم و پروندش میاوردم برای تحویل و کارهای فوت
من توی اسانسور میزدم توی سر خودم ولی مجبور بودم از اسانسور که میام بیرون یه ادم اروم و عادی باشم
من مجبور بودم زنیکه و بچهاش رو جمع کنم خواهرم رو جمع کنم مراقبت کنم ازشون ببرمشون خونه
من حتی توی مراسم و خاکسپاری مجبور بودم کنار فاطیما باشم
برای خودم عزاداری نکنم
نوع سوگ من با شما فرق میکنه مامان همین
پس بهم حق بده دردی که من میکشم با شما فرق داره
و مامان اجی داشتن گریه میکردن با حرفهای من
ولی من بعض هم نکردم
فقط گفتم ازش متنفرم ازم انتظار نداشته باشین ببخشم اون با عزیزترین کسی که داشتم
لحظات اخر زندگیش خیلی بد تا کرد خیلی اذیتش کرد بد حرف میزد
من دیدم دل داداشم شکسته یه جورایی سیر از زندگی شد لحظات اخر
چون مغرور بود دلش نمیخواست به کسی زحمت بده
دید ازدستش خسته شده
و نذاشت ما کاری کنیم نذاشت ما کنارش باشیم
تموم اون لحظاتی که سرخاک بودم با دیدن اون زن
فقط تموم اون خاطرات پررنگ تر از همیشه زنده شد و داغم سنگین شد واقعا
شب قبلی که برم هم میم گفت بیا اینجا
رفتم اونجا هم حالم بد بود فقط گریه کردم
گفته بودم پیش میم راحت میتونم خودم باشم؟
گریه کنم؟
فکر کنم بعد اغوش مامان بهترین جایی که میتونم اروم بگیرم کنار میم هست
الان رسیدم خونه خودم و میخوام خونه رو تمیز کنم و دوش بگیرم
و یه عالمه لباس بشورم و به برنامه هام برسم
ولی دوسال چقدر سخت گذشت....