دیشب لحظات آخر تصمیم گرفتم نرم برای سالگرد!
داداشی تعجب کرده بود اجی بدتر از اون
گفتم نمیام حالم خوب نیست
داداشی همش فکر میکرد یه چیزی گفته من ناراحت شدم
بهش اطمینان دادم مساله خودمم
میم هم بدتر اون دوتا تعجب کرد وقتی من گفتم خونه ام!
انتظار داشت الان تو راه باشم!
گفتم چرا برم سالگرد بعد 25 سال؟ هرسال دارم این کارو میکنم هروقت مرخصی داشتم و نزدیک بودم
مگه بابا زنده شد؟
مگر حال من بهتر شد؟
تازه هر بار میرم بدتر میشم هرباری میرم که جمع سالگرد و... است من بدتر میشم برمیگردم
من نمیدونم باید برای کسی که زیاد نداشتمش اصلا داشتنش خیلی یادم نیست
و توی زندگیم همیشه دنبالش بودم و جاش خالی بوده ایا باید مثل خواهر برادرهای بزرگترم ناله و گریه کنم؟
یا بهت زده باشم و به مغزم فشار بیارم تا چهره بابا یادم بیاد تا داشتنش یادم بیاد
بابا نداشتن من چیزی شبیه یه حس ناخوداگاهه
چیزی که نمیدونی وجود داشته یا نداشته؟
داری برای فقدانی عزاداری میکنی تو زندگیت که نمیدونی بوده یا نبوده؟
اونقدر که من کم بابا داشتم
نوع عزاداری من وسامی و محمد فرق داره با بقیه
ماها خیلی کوچیک بودیم
و این قضیه باعث میشه که مدل عزاداری کردنمون فرق کنه ما سه هرروز و هرساعت جای خالی و فقدان بابا رو حس کردیم
توی زندگیمون
چون حداقلش این بود بقیه خانواده سنشون بالای 18 سال بود
و میفهمیدن پدر داشتن یعنی چی به جایی از زندگی رسیده بودن
دانشجو بودن یا شاغل
اما من که 12 سالم بود و ادم تا 3 سالگی که چیزی یادش نیست
9 سال بعدی هم بابا 2 سال کامل تهران بیمارستان بود زخمی شده بود تو جنگ
یعنی من از 5 تا 7 سالگی هم بابا نداشتم
وقتی بابا اومد 8 سالم بود
8سالگی تا دوازده سالگی میشه 4 سال من بابا داشتم
دیگه عملا هیچی یادم نیست
یعنی نبوده که یادم بوده باشه
توی اون 4 سالم اونقدر عوارض جنگ و زخمی شدن باهاش بود
که هر شش ماه دوسه ماهش بیمارستان بستری بود مرکز استان
و باز من نمیدیمش
بقیه روزهایی هم که بود از 6 صبح تا5 بعدازظهر روی چاه های نفت بود
هرطوری حساب میکنم خاطراتم اونقدر کمه
اونقدر این فقدان بزرگه که من نمیتونم مدل خواهر برادرهام بشینم عزاداری کنم
برای همین نرفتم نمیخوام طبق رسم ورسوم و اینکه بقیه چی میگن عمل کنم
خلوت خودم برام بهتر بود
داداش اینا رفتن و ساعت 12 رسیدن
میم هم اون موقع زنگ زد ببینه کجام وقتی گفتم نرفتم شوکه شد
هی میگفت چرا و ....
حوصله توضیح نداشتم
گفت پاشو بیا خونه ببینم مساله چیه
خودمم نمیخواستم تنها بمونم
حداقل میتونم کنار میم باشم تو خلوت گریه کنم کنارش بدون اینکه میم مزاحمم بشه
یا حرف ازم بکشه یا دلداری الکی بده بگه این شتری دم خونه همه میخوابه
خودشم این دوروز اونقدر حالش بد بود
بدتر من بود
پاشدم رفتم اونجا سرم گذاشته بودم رو شونه اش بدون صدا گریه کردم
اونم فقط اشکام پاک میکرد و میدونه نباید باهام حرف بزنه تو این حال
یه جاهایی هم خودش گریه میکرد من اشکاش پاک میکردم
حداقل ما دوتا بلدیم باهم بخندیم بلدیم کنار هم شاد و غمگین باشیم
شاید بهترین بخش رابطمون همینه
که وقتی هم خیلی حالمون بده بهم پناه میاریم
و لازم نیست بهم توضیح بدیم
حرفهای الکی بشنویم بلدیم تو سکوت هم همدیگه رو درک کنیم
شاید دیشب کلا 10 کلام بیشتر باهم حرف نزدیم
ولی 4 ساعت کنار هم بیدار بودیم بعضی دردها گفتنی نیست
لازم نیست هی بگیم بشنویم
نزدیکهای صبح خوابیدیم
من ساعت 8 ونیم بیدار شدم
گفتم میام خونه میم میگفت بمون تا ظهر صبحانه و ناهار باهم باشیم هم توتنها نباشی
گفتم نه میرم خونه خلوت نیاز دارم
اومدم خونه صبونه درست کردم و سعی کردم یکم بخوابم ولی خوابم نبرد
ظهر همه هزار تماس داشتم چرا نیومدی چی شد نیومدی و....
به همشون گفتم کار داشتم!
عصرم زدم بیرون پیاده روی و یه دست لیوان یه دست نیم لیوان خریدم برای خونه قبلی ها یکی دوتاشون شکسته
یه ترافل ماگ دیگه هم برا میم خریدم قبلی خراب شد
بهش گفتم امشب بره بیرون با دوستاش من نیاز به خواب و خلوت دارم
هم اینکه اون مدلش فرق داره الان بره تو جمع حالش بهتر میشه!
عصری هم تو راه شرکت همدیگه رو دیدیم دیگه گفت بیا صحبت کنیم
رفتم یه 20 مین حرف زدیم میگه نمیشه باهات حرف زد قشنگ معلوم چقدر حالت بده
اگر نیاز داری من فاصله بگیرم ازت گفتم نه همین دور بر باشی اوکیه ولی زیاد سوال پیچم نکن و گیر ندی
برو بیرون بیا بریم بیرون برو خونه دوستت بگو دوستت بیاد و...اینا رو من جواب نیست میدونی که
بعضی اوقات دستپاچه میشه فکر میکنه باید حتما برای حال من کاری کنه
در صورتی که نیازی نیست!