این دوسه روزه که رژیم عوض شده
امروز بدنم خالی کرد
بااینکه موادی که توی رژیمم هست خیلی پرو پیمون هست
و حجم بالا
بدنم نمیکشه یعنی براش سنگین و هنوز عادت نکرده
بعد یهو قندم افت میکنه بااینکه مواد قندی و مغذی زیادی تو رژیمم هست!
حتی نون و کره بادام و....
ولی نمیدونم چرا امروز این همه سرگیجه دار و بی جون بودم
رفتم باشگاه و تمرین پا انجام دادم
و تموم که شد اومدم خونه چون میخواستم مقدمات شام امشب رو اماده کنم و مهمونهام رو
میخوام قرمه سبزی و مرغ شکم پر درست کنم
سالاد انار و سالاد فصل
فقط داداش و زن داداش و مهسا هستن
برای دسر هم ژله انار
اینا در مقادیر کم درست میکنم که اگرم اضاف اومد فقط به اندازه یکی دو روز خودم باشه!
و خونه رو باید یه تی و جارو بکشم که احتمالا قبل ظهر انجامش بدم
هرچند سرگیجه دارم
برگشتنی از باشگاه میم رو دیدم اومده بود خونه یه سر
بهش میگم اونقدر سرکار سوکسی نپوش:((((((
گوشتها و مواد غذاییم که تو فریزرش بود رو ازش گرفتم بردم خونه
دیشبم اخر شب موقع خواب یکم ترشی کلم بنفش و پیاز قرمز و فلفل گرفتم البته باید یکم انار هم بهش اضافه کنم
ولی تقریبا میشه گفت یه ترشی فوری هست که خیلی دوستش دارم
-----------------------
این پست برای ظهر دیروز بود که دیگه نشد بیام سراغش و تمومش کنم!
من تا ظهر هم گوشتم رو گذاشته بودم بپزه هم مرغم مزه دار شده بود
و بعدم تا 3ونیم کارای شرکت تموم کردم یکم چرت زدم تا 4 وربع
بعدش پاشدم بقیه کارام رو انجام دادم سالاد اینام همون ظهر درست کردم وسلفون کشیدم گذاشتم یخچال
فقط مونده بود جارو و تی
که سالن تموم کردم اشپزخونه رو گذاشتم واسه موقعی که مهمونها نزدیک اومدنشون بود
و اتاق خوابم فقط باید تی می کشیدم
دیگه برنجم ابکش کردم ژله انار و ژله ویترینی درست کردم با میوه
برنج هم ابکش کردم گذاشتم نزدیکا غروب دم کنم
مرغ هم گذاشتم تو جوجه گردان فر
و همه کارام اوکی بود که داداش اینا اومدن
مهسا رو گذاشتن پیش من و خودشون نموندن و رفتن دنبال کاراشون
مهسا رو بردم بیرون تو محله یه دوری بزنه ویه خریدی واسش بکنم
و برگشتیم
و گفت عمه میشه من اتاق خوابت رو به سلیقه خودم مرتب کنم؟
گفتم اره از خدام بود:))))))
بچه رفته یک ساعت تو اتاق کار کرده جارو برقی کشید حتی!
اومدم دیدم حز کردم اصن
اتاق حسابی تمیز کرده بود و مرتب
براش کیک هویج هم درست کردم
کلا مهسا بچه شیطون و اذیت کنی نیست ازاون بچگی خانوم بود
میگه عمه همه چیز من میگن شبیه تو
راستم میگه شبیه ترین نوه امون به من هست
بعد میگه چقدر شما تند تند کارات رو میکنی:)))))
تا مهسا حرف میزد من اشپزخونه رو هم تمیزو مرتب کردم
و ظرفهای شامم گذاشتم رو میز
و میوه و چایی و کیکم گذاشتم
تا داداش اینا بیان
مهسا نشست نقاشی و طراحهای قدیمی منو رنگ کرد چقدرم خوب رنگ کرد
میگه عمه چرا دیگه نقاشی نمیکشی؟
الان نزدیک دوسال دست به قلم نبردم!بعد داداش اصلا ذوق نقاشی و طراحی کشیدنم خشکید
حتی یادم نبود این طرحها رو من کشیدم!
منم بعد دوسال دارم نقاشی میکشم:)))
میگم فندوق مگه شما چندسالته؟
9 سالته دوسال نقاشی نکشیدی اخه؟
قرمه سبزیم حسابی جاافتاده و خوش مزه شده بود
مرغ هم که مثل همیشه بود
داداش بااینکه پرهیز غذایی داشت و هیچ وقت دو مدل غذا باهم نمیخوره
همیشه یه دونه غذا میخوره مهمون باشه هرجایی فرق نداره
میگه مهمونی باید ساده برگذار بشه
اولشم گفت چرا دو مدل غذا درست کردی؟
گفتم مگه سالی چندبار خان داداشم میاد خونه ام؟
ولی از هردو غذا خوردن و نوش جان کردن وتقریبا بجز به اندازه یکی دو عده هیچ غذایی اضافه نیومد
مهسا کلا بدغذاست
ولی غذاهای منو دوست داره
باباش میگفت امروز هی میومده گوشی مامانش چک میکرده ببینه چی میگین و غذا چی درست کردی براش؟
کیک هم خوشمزه بود و دوستش داشتن
مهسا گفت عمه میشه من باخودم ببرم برای فردا مدرسه ام؟
گفتم اره چرا که نه باقی کیک رو گذاشتم براش تو ظرف برد
مامانش میگه از این پیش تو باشه غذاخور میشه:))))
بعد رفتن داداش اینا ساعت ده بود دیگه من ظرفها رو شستم ورفتم دوش گرفتم
و کارای شرکت رو انجام دادم
ولی چون غذام تقریبا غیر رژیمی بود خوابم نبرد تا 3
دیگه بی خیال باشگاه رفتن امروزمم شدم چون با دکتر جلسه داشتم
در نهایت هم نه دکتر به جلسه رسید نه من
چون من خواب موندم تا ده
میلی به غذا ندارم امروز یه نون تست وکره بادام و یه کوچولو موز قهوه خوردم
این ترکیب خیلی مورد علاقه ام هست برای وعده قبل تمرین
وعصرونه و صبحانه
دیشب یه اتفاقی وسط مکالمه های داداش افتاد که منو برد به تموم این سال های سخت زندگیم
گفته بودم خان داداشم کنترل گر بود شدید؟ و متعصب ومذهبی شدید؟
البته الان میزانی از کنترل گری و تعصباتش کم شده یعنی روی من دیگه کنترل چندانی نمیتونه داشته باشه!
هنوز من و خان داداش مسائل حل نشده داریم چون نقش والد منو داشته یه زمان هایی
وادم نفوذ ناپذیر و سختیه!
دیشب یکی از مدیرای شهر تماس گرفت که شمارو دیدم تو خیابون یا کس دیگه ای بوده و...
داداش گفت نه درست دیدید و کلا اومده بودم اینجا برای انجام یه کاری
ایشونم اصرار که باید شام بیای خونه ما
داداش هم که نه ما باید بریم بندر و دیر شده والان نصف شب میرسیم و..
شام خوردیم و....
هی اونم اصرار و.... دعوت کرد داداش اینا رو
داداش مقاومت میکرد نگه که مهمان هستم!
گفت باور کنید مهمان هستم جایی و ....
در نهایت بعد از یه ربع چک و چونه و اصرار اون اقا
داداش گفت خونه آجیم هستم و خونه خواهرم اینجاست!
اولین پذیرش موجودیت و استقلال من بود از زبون داداشم بعد چندین و چند سال!!
هنوزم صداش تو گوشمه!
در نهایت داداش اینا رفتن نیم ساعتی خونه ایشونم بعد رفتن دیگه
گفته بودم داداش مدیر مهمی تو استان خودشون هست؟ کلا همیشه پست های مدیریتی مهم داشته
و کلا توی دوتا استان میشناسنش
شاید همین حرف باعث کم خوابیم شد
تموم تلاش های زندگیم برای پذیریش استقلال و اینکه زن هم میتونه مستقل باشه از خانواده و پذیرش موجودیت زن
تو یه خانواده سنتی جنگیدم
و امشب انگار دیگه دادن این کاپ برام جذابیتی نداشت