این روزها خداروشکر بعد از ظهرها میخوابم
و بدنم قشنگ ریکاوری میشه
امروز تمرین سبکه رو داشتم
ویکم دیرتر رفتم باشگاه
هرچند من ساعت 6 بیدار شدم
نازی دلش تنگ شده و همون تایم بیدار شده بود
و ویس میداد
و میخواست برام ناهار بفرسته میگفت ناهار چی دوست داری واست درست کنم
یه چیزی بگو که وقتی دیدیش خیلی مدت نخورده باشی و هوس کرده باشی و سورپرایز شی
گفتم قرمه سبزی های تو:)))
ولی این چندروز نفرست که سورپرایز نمیشم:))))
خداروشکر چالشهای دوفرزندی رو داره پشت سر میذاره و حالش خیلی اوکی بود
روزهای اول می دیدم خیلی کلافه است
اما الان خداروشکر که صحبت میکرد چالشهاش کمتر شده بود و حضور دخترک زندگیشون رو رنگ و بوی دیگه ای داده بود
و میگفت حس میکنم یه خونواده کاملی داریم دوجنس زن دو جنس مرد
و امیرهم داره با خواهرش کم کم کنار میاد
بهش گفتم روزهای اول حس کلافگیت خیلی مشخص بود ولی بهت نگفتم الان که امروز صدات رو میشنوم
از احساساتت میگی قشنگ انگار چالش رو پشت سرگذاشتی و باهاش به ارامش رسیدی
و شرایط جدید رو پذیرفتی
گفت بااینکه من دکترروانشناسم ولی تو شنونده خیلی خوبی بود امروز صبح برام و حس خوبی گرفتم
مرسی از دقتت و اینکه نکات مثبتش رو به روم اوردی
قرار شد یه روزعصر بگم بیاد خونه یعنی یه روز ظهر تا عصر
که امیر و همسرش نباشن که نیستن این ساعت معمولا
یک تا 5 رو با من باشه
گفتم یه روز اول برج مرخصی می گیرم عصر رو که بیای پیشم
میم مرتب بهم یاداوری میکنه نرفتی پیش نازی
و...
بهش میگم نازی میم اینومیگه مرتب نازی میم رو میشناسه و دیده!
میگه که میم خیلی پارتنر خوبیه که حواسش به تو و علایقت و دوستی هات هست
و انحصار طلب نیست عین مردهای ایرونی
از دیروزعصر که همدیگه رو دیدیم گفتم میخوام خلوت کنم
تا امروز صبح ازهم خبر نداشتیم تا صبح که صبح بخیر فرستاد
هنوز احساس میکنم با این قضیه که یهویی من دلم خلوت میخواد کنار نیومده
و گاهی دنبال ایرادی در خودش میگرد حسم اینه به قضیه!
امروزداداش تماس گرفت با بچها حرف زدم
پارسین نماینده کلاس شده بود
بعد میگه رفتم به معلمم گفتم دیگه نمیخوام نماینده کلاس باشم
میگم چرا؟
میگه چونکه اینطوری دوستام و بچها ازم ناراحت میشدن:))))))
خدایا قلبم
دلم روشن شدکه خوب تربیت شده و تو هشت سالگی این بچه میتونه انتخاب کنه
میتونه تشخیص بده گاهی بعضی موقعیتها برات لذت نداره دیگه اگر آدمهای دور وبرت از دست بدی
میگفتن به زودی قرار بیایم سربزنیم خوشحال شدم میبینمشون:))))))
زلزله اومد ظهر
بعد میم زنگ زد سریع
که توهم احساسش کردی؟
تازه میخواستیم بخوابیم و چنددقیقه قلبش صحبت کرده بودیم
گفتم اره من فکر کردم پاهام بخاطر ورزش خسته است می لرزه
میگفت خوب بیا نخوابیم شاید بازم اومد
گفتم نه من الان دارم فکر میکنم برا امدادگرا چه ستی بپوشم؟
تازه اون کمربنده که رفتی پانچ کردی رو هیچ کس نمیتونه بازش کنه
الان اونم میبندم میخوابم
والا
گفتم بگیر بخواب بالاخره قرار یه جوری از این دنیا بریم
با زلزله سیل یا هر نوع مرگ دیگه ای
و خوابیدم:)))))))
اجی زنگ زده عصری میگه زلزله اومد
دوستم گفته
قضیه کمربند رو تعریف کردم غش غش میخنده
میگه ذهن تو چقدر خرابه آخه
من رفتم پیاده رویم رو کردم و دوشمم گرفتم وشامم حاضره ولی میل ندارم
برم به کارای شرکت برسم و بعدم کارای خونه
و لالا